۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

تقدیم به حسِ به لجن کشیده شده ی یک مکان

چند روزی از ماجرا گذشته است. آن دو نفر حالا احتمالا آرام گرفته‌اند و دیگر در قید و بند هفتاد هزار تومان و تیزی و موتور و نان شب و زورگیری در روز روشن نیستند، ما، همه‌ی ما، آه و ناله هامان را نوشته‌ایم و غصه هایمان را خورده‌ایم و فحش و فضیحت هایمان را نثار هر که لایق تر می دانستیم کرده ایم. چند روزی از ماجرا گذشته و حسن گذر زمان همین است انگار. زمان می گذرد و خوب و بد ما را فراموش می کند اما آنچه فراموشی توی کارش نیست «مکان» است. هزار سال هم که بگذرد تا وقتی آجرها و سنگ و سیمان برپا باشند، تا وقتی که درها و پنجره ها روی لولا بچرخند و پرده‌ها در جواب آفتاب بالا و پایین شوند یادشان می ماند که ناظر به چه لحظاتی بوده اند و ما یادمان می ماند که کِی و کجا و چگونه «جایی» بوده ایم یا «جایی» را ترک کرده ایم یا به «جایی» وارد شدیم. یادمان می ماند کافه ها و سگ پزها و پس کوچه‌ها و خیابان ها و اتوبان ها چطور بلدند توی زندگی ما نقش ایفا کنند طوری که دیگر از دستشان خلاصی نداشته باشیم. «رویداد» های زندگی بی اینکه گریزی ازشان باشد خودشان را به «جا» ها ضمیمه می کنند برای همین است که آجرهای انتهای خیابان ایرانشهر هیچ وقت فراموش نمی کنند دو جفت پایی را که مقابلشان آویزان شد و تکانی خورد و آرام گرفت، اصلن دیگر چه فرق می کند چقدر صدای خنده از آن خیابان بلند شده باشد، یا چقدر رنگ  روی در و دیوارش نشسته باشد یا چقدر دست و پای مشتاق انواع و اقسام پرفورمنس و اجرا و چیدمان آنجا کار گذاشته باشد؟ حالا دیگر اتفاق رخ داده و «آنجا» دیگر «آنجا» بشو نیست. مثل بلوار کشاورز که بهترین جای جهان بود تا قبل از آن اتفاق کذایی.

پی نوشت: گاهی فکر می کنم حالا میزان مداخلات حکومت از مسایل کلان اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی گذشته، حوزه‌های خرد  مسایل خانوادگی، دوستی و روابط شخصی را درنوردیده و حالا مشغول تصفیه حساب با حوزه ی خاطرات و حس ها و دلبستگی هاست. بعد پیش خودم می گویم اگر رویای آدم ها را ازشان بگیری چه شکلی می شوند، حس های خوبشان را، جاهای مورد علاقه شان. نه که دیگر نباشند، باشند اما دیگر مثل قبل نباشند، بدون اینکه نشانه ی فیزیکی ای باقی بماند. مثل همین دو جفت چشم که در مجاورت «مکان خوب» خیلی از ما بهت خورد و گریه کرد و دنبال پناه گشت و تمام شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر