حالا کم کم چند روزی می شود که بوی مهر می آید. مدام احساس می کنم باید هر روز بروم مانتوی دوست نداشتی مدرسه را که معمولا خیلی زودتر از خود مهر آینه ی دق می شود برانداز کنم و ته دلم بگویم بی خیال! توی این مانتو هم خوش می گذرد! هم نمی دانم مهر با فیزیولوژی آدمی چه می کند و هم نمی دانم چرا هر آنچه مهر با آدم می کند منتسب می کنند به فروردین. گاهی از دست خودم عصبانی می شوم که سر سفره ی هفت سین کلی زور می زنم تا متحول بشوم و آب از آب تکان نمی خورد (مثل آن روزها که فکر می کردم باید پای روضه گریه ام بگیرد و چون گریه ام نمی گرفت فکر می کردم آدم بدی ام و به این علت گریه ام می گرفت)، پس از عید تا نیمه های شهریور را با ملال وصف ناپذیری می گذرانم و بعد یکهو می بینم آنجا که هیچ انتظار ندارم، با اولین رعد و برق پاییزی، همان موقع ها که کم کم می شود سیب های قرمز سفت را توی میوه فروشی ها بو کشید، زیر و زِبَر می شوم و دوست دارم همه چیز را ری استارت کنم. اصلن کسی چه می داند، شاید همین بوده که تقریبا در هیچ مدرسه ای بیش از یک سال دوام نیاوردم.
همه ی اینها را گفتم که این تغییر دکوراسیون را مثلا برای خودم جا بیندازم، که مثلن به خودم بگویم خب این هم غریزه ی توست، که یکهو سحرگاه یک روز بی نهایت معمولی از خواب می پری و بعد از کمی شبگردی در خانه و جواب به اس ام اس های شب قبل، روی یک استیکر می نویسی «تغییر قالب وبلاگ» و می چسبانی روی پیشانی لپ تاپ. بعد هر چه فکر می کنی یادت نمی آید که آن شب خوابی چیزی دیده باشی و باز گیج می شوی که پس آخر این «باغ رز» پل کله از کجا پیدایش شد؟
خلاصه اینطوری است که اگر بخواهم ریز بشوم روی بعضی مسائل باید بترسم و خودم را به یک متخصص نشان بدهم، پس به جای خط و نشان کشیدن و داد و هوار کردن عجالتا روزی هزار بار این صفحه را باز می کنم تا ببینم که آیا کلیت رنگش به قدر کفایت با شال بنفش از هند آورده ام که برای بادهای پاییز بی تابی می کند سِت هست یا نه؟
پی نوشت: دوستی می گفت افسردگی مراحل مختلفی دارد، یک مرحله قبل از مرحله ی دپرشن، اتفاقی می افتد که به فاز مانیک معروف است (اگر اشتباه نشنیده باشم). مانیک شما را تبدیل به آدمی پرانرژی، خوشحال و پرانگیزه می کند که می خواهد دنیا را بتکاند و خوب و تمیز برق بیندازد. اگر بعدها معلوم شد این چند خط را جناب مانیک نوشته این خوشحالی را بر من ببخشید و بعدها با چماقش دور و برم نپلکید. همه ی ما انسانیم!
همه ی اینها را گفتم که این تغییر دکوراسیون را مثلا برای خودم جا بیندازم، که مثلن به خودم بگویم خب این هم غریزه ی توست، که یکهو سحرگاه یک روز بی نهایت معمولی از خواب می پری و بعد از کمی شبگردی در خانه و جواب به اس ام اس های شب قبل، روی یک استیکر می نویسی «تغییر قالب وبلاگ» و می چسبانی روی پیشانی لپ تاپ. بعد هر چه فکر می کنی یادت نمی آید که آن شب خوابی چیزی دیده باشی و باز گیج می شوی که پس آخر این «باغ رز» پل کله از کجا پیدایش شد؟
خلاصه اینطوری است که اگر بخواهم ریز بشوم روی بعضی مسائل باید بترسم و خودم را به یک متخصص نشان بدهم، پس به جای خط و نشان کشیدن و داد و هوار کردن عجالتا روزی هزار بار این صفحه را باز می کنم تا ببینم که آیا کلیت رنگش به قدر کفایت با شال بنفش از هند آورده ام که برای بادهای پاییز بی تابی می کند سِت هست یا نه؟
پی نوشت: دوستی می گفت افسردگی مراحل مختلفی دارد، یک مرحله قبل از مرحله ی دپرشن، اتفاقی می افتد که به فاز مانیک معروف است (اگر اشتباه نشنیده باشم). مانیک شما را تبدیل به آدمی پرانرژی، خوشحال و پرانگیزه می کند که می خواهد دنیا را بتکاند و خوب و تمیز برق بیندازد. اگر بعدها معلوم شد این چند خط را جناب مانیک نوشته این خوشحالی را بر من ببخشید و بعدها با چماقش دور و برم نپلکید. همه ی ما انسانیم!
هی لی لا... من برعکس تو نمی دونم چرا هیچ سنخیتی با این مهر ندارم
پاسخحذفشاید دلیلش این باشه که هیچ وقت... هیچ سالی... مدرسه را با اول مهر شروع نکردم.
اما حتما با اون شال هندی جفت و جوره... حتماً که هست دختر. نبود هم ما به چشم جفت و جور نگاهش می کنیم... هیچ هم غصه ی مانیا را نخور
بر فرض که مانیا باشد! از این نشاط مانیایی لذت ببر تا خمودگی اش رخ ننموده
وقتی هم که خمودگی اش آمد بیشتر لذت ببر
آن وقت بهانه ها برای تنبلی بسیار است
من یکی که دیوانهی پاییزم. البته خیلی تاکیدی روی مهر و بوی مدرسه و اینها ندارم ولی اصلن پاییز که میشه یه ویری میفته تو جونم. هی میخوام از تجریش تا خود راه آهن پیاده برم و موزیک گوش بدم. پاییز همیشه برام خوب بوده. قبل و بعدش هم همیشه مزخرفترین مواقع سال !
پاسخحذفقالب وبلاگت خیلی خوبه. کلی بهتر از قبلیه شده لیلا. تبریک میگم.