بزرگ شدن درد دارد. این را توی کتاب ها خوانده بودم. سال ها پیش خوانده بودم که اسکارِ طبل حلبی چطور وقتی تصمیم می گیرد دوباره رشد کند و سه سالگی را پشت سر بگذارد استخوان می ترکاند و درد می کشد. بله! بزرگ شدن درد دارد. این را وقتی می فهمی که در عرض یک ماه دو مجلس ختم و دو مجلس عروسی را پشت سر می گذاری و باید کم کم بلد بشوی که در هر کدام آداب خاص خودش را به جا بیاوری. بروی صاحب عزا یا عروسی را گیر بیاوری چشم بدوزی تو چشم هاش و میمیک چهره ات را تنظیم کنی با شرایط و یک سری جمله ی تکراری را بدون خلاقیت پشت سر هم ور بزنی.
قبل تر ها، وقتی هنوز انگار پیدا نبود که دارم بزرگ می شوم. معمولا این مراسم ها را قلم می گرفتم، چون اساسا به من ربطی پیدا نمی کرد، به بابا و مامان مربوط می شد. اما یکی از نشانه های بزرگ شدن همین است، اینکه صاحبان عزا و عروسی بی واسطه به تو مربوط می شوند، می شوند دوستت، همکلاسیت، هم سنت. دقیقا همین موقع هاست که درد بزرگ شدن را حس می کنی. که بنشینی ضرب و جمع و تقسیم کنی و ببینی بی فایده است، جور در نمی آید، زود است برای متولدین ۵۰ و ۶۰، باور کنید مردن که کار یومیه مان شده واقعا زود است برایمان، حالا عروسی بماند...
و شاید سرنوشتم
همان چیزی بود
که از روبه رویم گذشت
و من دیر رسیدم
و تا رسیده بودم
او تند دویده بود و
از من گذشت
و من هم گذشتم
و گذشت
و گذشتم
و او هم گذشت
و سرنوشت این گونه برایم رقم خورد ـ شعر از مهدی دانش رفتار
پی نوشت یک: برای ناردین افشار که برای خواهرم حکم خواهر داشت، مهربان تر از من و حالا اما عضو جدید کلوب بیست و هفت ساله هاست و مهدی دانش رفتار که هرگز ندیدمش ولی دو سال بعد از مرگش شعرش با صدای نی ما حسندخت عزیز به دستم می رسد و من انگار سالهاست باهاش کاسه کوزه یکی ام ... هی بچه ها ما هم دیر یا زود به شما می پیوندیم... دیر نه، زود!
پی نوشت دو: مرگ اندیش نیستم اما بشمارید چند تا از پست های این روزهای وبلاگم مستقیما درباره ی مردن است؟؟؟ این چیزی را نشان نمی دهد؟
درد آور ترین بخش بزرگ شدن مواجهه با همین مرگ هاست... و انگار نه انگار تا همین چند وقت پیش برای اینکه روحیه ات خراب نشود نمی گذاشتند خیلی بروی مجلس ختم...
پاسخحذفیک بخش دردآور دیگرش هم این که دیگر نمی توان رویا بافت و آینده را با بلندپروازی ها تزئین کرد...
شارژرم یادت باشه:)
روحش شاد باشه ، دختر یک رنگ و یک دلی بود.
پاسخحذف