۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

شاید هم خواب زن چپ باشد

دیشب خواب دیدم، البته منظورم از شب همان وقتی است که خوابیدم، ساعت ۷ صبح تا ۱۱ که از خواب پریدم. عجیب بود، هم خود خواب عجیب بود هم اینکه بعد از سال ها خوابم یادم مانده بود. خواب دیدم من یک زندگی نامه نویسم، از آن هایی که می گردند دور دنیا دنبال آدم های عجیب غریب و ساعت ها و ساعت ها می نشینند پای حرف هایشان و سیر نمی شوند. این بار پیرمرد جهانگردی را پیدا کرده بودم که هر از گاهی لابه لای گشت و سیاحتش به جاهای ناشناخته ی دنیا سری هم به خانه می زد. توی خواب داشتم فکر می کردم چه خوش شانسم که توی خانه گیرش آوردم. پیرمرد مال قرن ۱۹ بود انگار، موهای سفیدش را از پشت بسته بود شلوار تنگ مشکی با چکمه های تا روی زانو و پیراهن سفید با یقه ی چین دار و البته آستین های گل و گشاد در هیئت آستین های زورو، من اما با همین لباس های هر روزه، شلوار کتان و کفش ال استار و یادم نیس مانتو و حجاب داشتم یا نه. نشسته بودیم روی پیش آمدگی چوبی جلوی کلبه اش، وسط یک جنگل که آفتاب هم نمی دید. پیرمرد از سفرهایش می گفت و اینکه چند بار نزدیک بوده توسط قبیله های ادم خوار خورده شود، فکر کنم چشم هام خیلی گرد شده بود که چکمه اش را درآورد و گفت باور نمی کنی؟ ایناهاش! این پایم را رئیس قبیله ای فلان خورد بعد دوستی در جزیره ی فلان چوبی اش را برایم ساخت...  باور کردم. اصلن برای همین رفته بودم پیش اش، که او حرف های باورنکردنی بزند و من باور کنم. اما از بین تمام جمله هایی که پیرمرد می گفت یک جمله توی خواب هم برایم بولد شد از بس واقعی بود « هر وقت از سفر بر می گردم زنم با یک فنجان قهوه به پیشوازم می آید و تمام خاطره هایم را تا ته گوش می دهد بدون اینکه پلک بزند یا حتی حرف اضافه، با لبخندی که گاهی فکر می کنم روی لب هاش دوخته شده فقط گوش می دهد» 
داشتم به زن فکر می کردم که چَرَق چَرَق سطح چوبی حضورش را اعلام کرد. با دو فنجان قهوه و چند تایی کیک کشمکی کنارش. برایش بلند شدم، با لبخند سینی را داد دستم و گفت تا قهوه بخورید ناهار آماده است. راست می گفت پیرمرد، نمی شد زن را بدون آن لبخند اذیت کننده تصور کرد، انگار دوخته شده بود روی لب هاش. زن دستی روی پیش بندش کشید، کمی گلدان بالای سر پیرمرد را بالا و پایین کرد و دوباره رفت تو. توی خواب هم مطمئن بودم رفته تو تا نمک و فلفل سوپ را بچشد، از همان سوپ های خلوتی که هر از گاهی یک قلنبه ی سیب زمینی یا هویچ توش خودنمایی می کند. می دانستم سال هاست این کار می کند اما نگران بودم که موقع برداشتن دیگ از روی اجاق هیزمی دستش را بسوزاند. نمی دانم، شاید هم سوزاند و باز ترجیح داد لبخند بزند. لبخند و فنجان قهوه تمام سهم زن از زندگی زناشویی بود. داستان های باورنکردنی پیرمرد پشت لبخند های زن برایم بی معنی می شد. دیگر حتی مهم نبود وقتی به هم نگاه می کنند چشم هایشان برق می زند.

پی نوشت: لعنت به موبایلی که بی موقع زنگ بخورد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر