۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

کاوه - بیهقی در هفت پرده

یک. چمدانم را که طبق معمول حسابی سنگین بود از پله های غیر استاندارد ترمینال کشیدم بالا، بدون اینکه به متصدی بلیط نگاه کنم گفتم برای تهران بلیط رزرو کرده ام و بدون اینکه منتظر عکس العملی ازش بشوم رفتم طرف صندوق، ده هزار تومان پرت کردم جلوی صندوق دار و وقتی پرسید پول خرد دارم یا نه کاملا نشنیده گرفتمش. صندوق دار مرد عاقلی بود که دیگر پی ۵۰۰ تومان پول خرد را نگرفت و از زیر سنگ بقیه ی پولم را جور کرد و گفت بفرمایید. بله! من توی ترمینال این شکلی می شوم؛ سگ. بلیط را توی جیب گشاد مانتو چپاندم و هدفون را تا نزدیکی های پرده ی صماخ فشار دادم توی گوشم. ۲۰ دقیقه ی دیگر باید با ابروهای گره کرده آنجا می نشستم تا یکی با صدای مسخره داد بزند یک و نیم تهرانـــــ یک و نیـــــــم!
دو. همان طور که دست به سینه نشسته بودم و با حالتی عصبی پای روی پایم را تکان تکان می دادم چشمم توی چشمش افتاد، احساس کردم لبخند زد. سریع رویم را برگرداندم؛ اصلا حوصله ی لبخند های ملیح یک دختر روسری صورتی را نداشتم.
سه. پرت شدم به چهار سال پیش، دفعه ی اولی که تنهایی باید از اصفهان می آمدم تهران. باید آخر شب بلیط می گرفتم که صبح  خوش موقع برسم که بابا بیاید دنبالم. هنوز یادم مانده که آن روز از صبح استرس داشتم و فکر می کردم حتما یک جا یک گندی می زنم، یا گاز خانه را باز می گذارم یا کلید را پشت در ول می کنم یا کیف پولم را گم می کنم یا آژانس دیر می آید یا راننده اش عوضی از کار در می آید و  اصلن از کجا معلوم از راه خانه تا ترمینال بلایی سرم نیاورد. به خودم حق می دهم البته، وقتی کسی را ۱۸ سال از چیزی بترسانند باید خیلی خاص و یونیک باشد که راه خودش را برود و گوشش را با این قصه های خفاش شبی پر نکند. هنوز هم گاهی این بیماری را دارم که توی هر شرایطی منتظرم کسی بی ناموسم کند! بعضی وقت ها می ترسم اینقدر به این موضوع فکر کنم که برایم عادی شود، یک هو یکجا کم بیاورم و بگویم خب که چی؟ فکر کن متلک گفته و گذشته و رفته... با همه ی این تفاسیر ترمینال جای بدی نیست، از آن فضاهایی است که مجبورت می کند بنشینی روی به روی خودت چشم بدوزی توی چشم هات و با خودت روراست باشی. ترمینال تکلیفت را روشن می کند: تو تنهایی و همیشه این چمدان سنگین را باید خودت بکشی... به خودت تکیه کن!
چهار. نگاه سنگین دختر داشت کم کم اذیتم می کرد، روزنامه را از کنار کیفم کشیدم بیرون و سعی کردم مشغول و بی اعصاب به نظر برسم، به من ربطی نداشت که دخترک دلش می خواست از وهم ترمینال به کسی پناه ببرد. من این وهم خودآزار را دوست داشتم و نمی خواستم با کسی درباره ی آب و هوا و دانشگاه و سن و سال و ازدواج هم صحبت شوم. 
پنج. نگاهش طاقتم را طاق کرد. کوله و چمدان را کش کش تا جلوی دکه ی هله هوله کشیدم. دست در جیب همان جا منتظر یک و نیم تهران ماندم که بالاخره سر و کله اش پیدا شد. سریع چمدان را به شاگرد راننده سپردم و رفتم نشستم کنار پنجره. پیشانی ام را به پنجره تکیه داده بودم و داشتم پلی لیست تازه می ساختم برای هوای آن شب که کسی شانه ام را تکان داد ... دخترک روسری صورتی با همان لبخند، با همان نگاه سنگین گفت «می شه من کنار پنجره بشینم» هنوز حرف از دهانش بیرون نیامده بود که گفتم نه و رویم را برگرداندم. عصبانی بودم. چرا بین این همه آدم من باید بشوم بغل دستی اش؟ داشتم دنبال پلتیکی می گشتم که این یک شب را بدون سرخر صبح کنم. از آدم هایی که توی اتوبوس با هم دوست می شوند متنفرم.
شش. آخرین باری که توی اتوبوس با کسی دوست شدم مجبور شدم تمام پاستل نوشابه ای ها و اسمارتیزهام رو که ریخته بودم توی ظرف مخصوص بهش بدم ... دختر بچه ی ۵ ساله با موهای قهوه ای فرفری قادر بود به خاطر پاستل نوشابه ای تا آخر دنیا دنبالم بیاید، و برایم همه جور شیرین کاری دربیاورد. یادم هست که آن شب حالم هیچ خوب نبود و فک کنم اگر دختر بچه نبود به تهران نرسیده روانی می شدم پس باید از بودنش خیلی هم خوشحال می بودم حالا بماند که یکهو به خودم آمدم و احساس کردم دارم زیاده روی می کنم دیگر دلم طاقت نیاورد و به جای ترمینال بیهقی میدان فردوسی پیاده شدم... البته انکار نمی کنم هنوز دلم گاهی برایش تنگ می شود.
هفت. روال اتوبوس سواری برایم همین است. کتاب می خوانم، جدول حل می کنم، گریه می کنم و شاید خوابم ببرد و موزیک تمام مدت برای خودش روی شافل است. آن شب هم داشتم مراسم را طبق سنت های همیشگی برگزار می کردم تا رسیدم به گریه... کله ام را چسبانده بودم به شیشه و سعی می کردم تا آنجا که می شود بی صدا باشم، دستی دوباره شانه ام را تکان داد، دلم میخواست برگردم توی صورت دختر داد بزنم تا بلکه دست از دست سرم بردارد... برگشتم... لبخند نداشت... حتی یک کلمه هم حرف نزد... دستم را گرفت و محکم فشار داد... به پشتی صندلی تکیه دادم و دیگر خودم را ازش پنهان نکردم. تا صبح بیدار بودم و برای اینکه دختر که روی شانه ام خوابش برده بود بیدار نشود از جایم جُمب نخوردم. صبح توی بیهقی بدون اینکه حتی با هم خدافظی کنیم هر کدام رفتیم یک طرف...

پی نوشت: من آدم گند اخلاقی هستم که عموما آدم ها ازم دوری می کنند اما حالا یک خواهر دارم که صورتی خیلی خوشگلش می کند و من حتی اسمش را هم نمی دانم.

۷ نظر:

  1. قلم ت رو دوست دارم لیلا خانوم
    گَنداخلاقی همیشه برای این که کسی دور و برت نباشه و تو رو راحت به حال خودت بذاره کافی نیست
    گاهی اوقات باید روی خوش نشون بدی و طرف رو یه جور دیگه مجبور کنی که به حریم تنهایی تو احترام بذاره

    پاسخحذف
  2. خوشبختانه یا بد بختانه یا هر خان دیگه ای که در دایره واژگانمون نیست اینجا با یه لایک نمیشه همه چیزو تموم کرد ! * علی خوب گفت * منم خوشم اومد اینم "کسی بی ناموسم کند! " عالی که نه ولی خوب بود
    {}

    پاسخحذف
  3. این پستت خیلی هیچ کجاییه. بلد نیستم پیوندهای روزانه ش رو فعال کنم که لینکش کنم.
    ولی مراسماتوبوس رو واقعا پایه ام
    سارا

    پاسخحذف
  4. یاد یه جمله ی معروف افتادم، حدود 140 سال پیش تو جنگای داخلی آمریکا، یکی از ژنرالای آمریکایی به اسم کلنل شرایدن به رئیس یکی از قبیله های سرخپوستی می گه یه سرخپوست خوب سرخپوست مرده است.
    طبا

    پاسخحذف
  5. علی قبول کن بعضی وقتا ادم ها خیلی زبون نفهم می شن
    بهرام مرسی یا هر چیز دیگه ای که تو واژگانمون نیست
    سارا مخ لص
    طبا هاع؟ کجاش یاد این انداختت؟

    پاسخحذف
  6. اینکه یه دوست خوب دوستیه، که حرف نزنه و نشناسیش!! در کل یه دوست خوب هم یه دوست مردس
    طبا

    پاسخحذف
  7. همین طوری چهار سال جواب سلاممو ندادی دیگه.....سگ بودی و این سگیت رفاقت داشت...در ضمن لوتی ها هرگز بی ناموش نمی شوند...مثل همیشه بی نظیر می نویسی این یکی از بهترین ها بود...

    پاسخحذف