۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

عیدانه

یکـ   از اینکه ناخوانده به خانه ی مثلا به هم ریخته اش رسیده بودم، استرس گرفته بود، بدون اینکه چیزی را جابه جا کند مدام راه می رفت و نمی دانست سر صحبت را چطوری بازکند. تا نشستم گفتم نمونه ها را آوردم و انگار که از خدا خواسته باشد گفت خب خیلی هم خوب!
دو    یک ظرف بادام روی میز گذاشت، با یک ظرف سفالی آبی پر از سیب، خودش می گفت عیدانه. ظرف بادام مرا برد به پانزده سال پیش، آن موقع که با دخترکی هم بازی بودم و همیشه توی خانه شان از این بادام های پوست نکنده ی شور پیدا می شد. با یک فشار می گفت تق و گرد و خاکش لای انگشت ها می ماند. تصویر آن روزها چنان در ذهنم پررنگ است که فکر می کنم بعد از آن هیچ بادامی به چشمم نیامد، حالا اما این بادام ها ...
سه   چای به دست از آشپزخانه که می آمد پرسید خب کتاب چی می خونی و من همین طوری که داشتم به یک دوره ی سلین خوانی پرهیجانم فکر می کردم دستم رفت توی کیف و سخن عاشق رولان بارت را درآورد. بعد هم شروع کردم از ایده های این کتاب گفتن و اینکه چقدر آدم خودش را در مقابلش بی سپر و دفاع می بیند. انگار که کسی بدون اینکه تو متوجه اش باشی تمام زندگی ات را برایت تعریف کند و تو آنچنان شوکه باشی که حتی نتوانی لاپوشانی کنی. ابراز هیجانم درباره ی کتاب که تمام شد گفت همذات پنداری می کنی؟ مگه یه همچین تجربه ای هم داشتی؟ به خودم شک کردم، با تردید نگاهش کردم و گفتم خب بالاخره هر آدمی ... چشم هام رو ریز کردم و از روی بدجنسی پرسیدم مگه شما نداشتین؟ شانه بالا انداخت، خندید و فکر کنم زیر لب گفت ما مشکلمون اینه که زیادی داشتیم.
چهار   چای خوردیم و نمونه ها را با هم مرور کردیم

پی نوشت یکـ|   سخن عاشق رولان بارت، عیدی امسالم بود، بهترین عیدی امسالم.
پی نوشت دو|   اگر روزی از کسی پرسیدید کتاب چی می خونی بهش فرصت بدهید تا خوب افکارش را جمع و جور کند و بتواند سرصبر دینش را به تمام نویسنده های مورد علاقه اش ادا کند. این از آن سوال هاست که حرمت دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر