۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

اتاق پسر، اتاق من

 و يك وقت هايي هم هست كه دوست داري بميري، بعد قضیه آنقدر برایت جدی است که حتي جز‍ييات قصه را هم پيش خودت مشخص مي كني؛ بيشتر از همه دوست داري مثل آندره آي اتاق پسر به يك دليل خيلي خيلي مسخره، مثلن به خاطر كار نكردن يك چيز خيلي كوچك و بي ارزش مثل واشر لوله ي اكسيژن لباس غواصي از دنيا بروي که بروي که بروی. بعد همينطور كه كه لباس نو پوشيدي و كف كليسا دست به سينه خوابيدي و بي تابي مي كني كه درت را بگذارند و به حال خودت ولت كنند به نامه اي فكر می كني كه قرار است از يك شهر ديگر برايت بفرستند و قرار نيست تو بازش كني. به آنکه نامه را فرستاده فکر می کنی و به آن که نامه را باز می کند و دوباره یادش می آید که تو مُردی!
بعد دوست داري وقتي مُردي كسي درباره ات حرف نزند، همه از كنارت بگذرند بدون اينكه حتي متوجه شوند آي پادت را توی جيب لباس نو جاساز كردي و داري موزيك تيتراژ فيلم را گوش مي كني، همان جا كه ناني مورتي عزيز با دختر و همسر بي نظيرش، دخترك و دوست پسرش را بدرقه مي كنند و غم رفتن آندره آ را هم مي دهند با خودشان ببرند... اينطوري همه راضي ترند. برایان اِنو هم روی ریپیت می خواند و همراهت می شود تا استرس اتاق نو را فراموش کنی:
here we are, stuck by this river
you and I, underneath the sky that ever falling down
down
down
ever falling down
through the day, as if on an ocean
waiting here always failing to remember why we came
came
came
I wonder why we came
و الی آخر...

پی نوشت: آن موقع که سیزده چهارده ساله اتاق پسر را توی سینما فرهنگ دیدم، دوست داشتم با صندلی ای که رویش نشسته ام یکی شوم، اما هرگز فکر نمی کردم همین فیلم، همین شخصیت ها بعدتر باعث دلبستگی ام به یک نفر شود و بعدترش همین طور که جلو می آیم این فیلم با من بزرگ شود و تمام حاشیه هایش را پس بزند. برای همین است که همیشه دوست داشتم نانی مورتی را از نزدیک ببینم، بغلش کنم و زیر گوشش آرام بگویم متشکرم به خاطری فیلمی که هنوز نمی دانم در ستایش زندگی است یا مرگ.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر