۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

نیمه شب یا هر زمان دیگری در تهران

احتمالا کاملا اتفاقی است که فردای شبی که نیمه شب در پاریس را دیدی، تهران را باران عجیب غریبی برمی دارد و همینطور که خیس شدن را به هیچ جایت نگرفتی و موزیک در گوش بدون هیچ عجله ای خودت را به ایستگاه تاکسی ونک می رسانی آی پادت باهوش می شود و گیر می دهد به کول پورتر و باقی کلاسیک ها. اتفاقی است وقتی تهرانِ خیس که بیشتر از هر زمان دیگری بوی بهار می دهد، خودش را برایت لوس می کند و می خواهد حالی ات کند که بلد است مثل پاریس و پراگ و بارسلون و دیگر شهرهای سلبریتی یک وقتهایی دلت را ببرد.
تهران همه کار می کند. کافه به کافه اضافه می کند (حالا بماند که هیچ کدام هیچ وقت خاطره نمی شوند)،  باران های عجیب غریب می ریزد روی سرت، راننده تاکسی های فیلسوف و مهربان جلوی راهت می گذارد و حتی گاهی هم سوراخ سنبه هایش را که چیزی کم از سوراخ خرگوش آلیس ندارند نشانت می دهد، اما بیچاره هیچ وقت آنقدر دلربا از آب در نمی آید. هیچ وقت در هیچ فیلمی کسی شیفته اش نمی شود، هیچ وقت هیچ نویسنده ای گوشه ای از این شهر را مکتوب نمی کند آنطور که انگار در دنیا لنگه ندارد، هیچ وقت کسی دلش برای این شهر تنگ نمی شود، آنطور که دل همینگوی برای پاریس تنگ می شد.
باران هم که ببارد، باید یک ساعت توی صف تاکسی بایستی و به داد و بیداد بی جهت همشهری های اعصاب خراب گوش بدهی، بعد هم نگاهت بیافتد به دخترک فال فروش و خیره شوی به دستهایش و فکر کنی چطور می شود گرمشان کرد.
همه ی این ها را که کنار هم می گذاری، می بینی تهران هر چه هم به در و دیوار بزند هیچ وقت نه با پاریس و نه با هیچ شهر دوست داشتنی دیگری منطبق نمی شود. قبول داری که در تهران گاهی خوش می گذرد، اما مطمئنی این شهر هرگز بخش دوست داشتنی تاریخ نمی شود. برای همین است که حتی اگر شب از نیمه بگذرد و ناغافل توی میدانی، ماشین دودی ای چیزی جلوی پایت بایستند و تو را ببرد به ۶۰-۷۰ سال پیش، جایی ته دلت ناراضی است، چون باران، این شهر وحشی را بدجور غیرقابل استفاده می کند. برای راننده ها که نمی توانند مراقب پیاده ها باشند و برای آن ها که زندگی شان سقف ندارد و اتفاقا با دوست دختر حال به هم زن گیل پندر در فیلم جناب وودی آلن موافق ترند که :« واقعا چه چیز جالبی در خیس شدن هست؟»

پی نوشت یکـ|   تقدیم به شهری که باران لجن مالش می کند و شهرداری که چند سالی است خط و نشان های رئیس جمهور شدن را توی سرش می کشد.
پی نوشت دو|   شاید نشود زیر باران تهران به سیاق کول پورتر خواند «لتس دو ایت! لتس فال این لاو!» اما تام ویتز همیشه برای هر موقعیتی پیشنهاد فوق العاده ای دارد. پس از زیر سنگ هم که شده این ترانه را گیر بیاورید و  با صدای نم خورده ی تام ویتز این بار برای تهران بخوانید.

More Than Rain

It's more than rain that falls on our parade tonight,
It's more than thunder, it's more than thunder.
And it's more than a bad dream, now that I'm sober,
It's more than a swindle this crooked card game.
Nothing but sad times, nothing but sad times.

None of our pockets are filled with gold,
Nobody's caught the bouquet,
There are no dead presidents we can fold,
Nothing is going our way.

And it's more than trouble, I got myself into,
It's more than woe-be-gotten gray skies now...

And it's more than a bad dream, now that I'm sober
There's no more dancing, there is no more dancing,
and it's more than trouble, I got myself into.
Nothing but sad times, nothing but sad times.

And it's more than goodbye I have to say to you,
it's more than woe-be-gotten gray skies now...

۲ نظر:

  1. جناب سعدی می فرماد که
    الناس علی دین ملوکهم و عقولهم
    حالا هر چند هم از ملوک و عقولشان ناراضی، خلقی ست که مردم مان نفوذ کرده. یک جورایی دیگردوستی مان کم است. شاید هم کم شده ست،
    هر چند که معلوم نیست در همون سلبریتی های دوست داشتنی و رویایی، این خلق و خو چگونه س.

    ولی یک جورایی همین سختی ها و چالش هایش شیرین است.

    پاسخحذف