گاهی آدم از خودش خجالت می کشد، گاهی آدم از اینکه جلوی آینه بایستد و به چشم های خودش نگاه کند می ترسد، می ترسد چشم هایش چیزی بگویند که اصلا دلش نمی خواهد. گاهی آدم بی جهت می نشیند جلوی تلویزیون، بیست و سی می بیند که نکند دلش یک هو هوایی شود و دوباره نتواند خودش جمع و جور کند. گاهی آدم می ترسد بیاید توی اتاقی که همه ی زندگی اش است، می ترسد با خودش تنها شود، می ترسد دو دوتایش چهارتا نشود و شرمنده بشود پیش خودش. گاهی آدم توی این دنیای درندشت، بین این هم آدم جورواجور بدجور بی کس می شود. آنقدر که مصاحبت با مجری بیست و سی را انتخاب می کند، که باز هم بگوید و او مثل یک دوست گوش کند. آخر همیشه همین طور بوده، او همیشه شنونده ی ماجرا بوده و ترک عادت هم موجب مرض است، حالا بماند که گاهی دوست دارد زمین به آسمان برود و همان مجری حال به هم زن از قاب تلویزیون بیرون بیاید و برای یک بار هم که شده، به او گوش بدهد. بعد آرام بهش بگوید گور پدر همه شان تو راهت برو و ... برگردد سرجایش.
پی نوشت : گاهی آدم حالش خیلی بد می شود، آنقدر که نمی فهمد چه کسی دارد این ها تایپ می کند.
پی نوشت : گاهی آدم حالش خیلی بد می شود، آنقدر که نمی فهمد چه کسی دارد این ها تایپ می کند.
دقیقا !!
پاسخحذف