یکـ| دوست دارم فکر کنم یک دختر بچه ی گیس بافته بود با دامن کلوش آبی که حلقه ی حباب سازش را توی پیتزا فلامینگوی لاهیجان جا گذاشت، هر چه فکر می کنم نمی فهمم حواسش به کجا پرت بود که این اسباب بازی هیجان انگیز را گذاشت و رفت، بعد پیش خودم مجسم می کنم وقتی داشته از در پیتزا فروشی بیرون می رفته، قبل از اینکه اولین گام را روی پیاده روهای کنار استخر لاهیجان بگذارد برگشته به نیما چشمکی زده یعنی که این را برسان به لی لا و مثل برق و باد غیب شده.
دو| بعضی وقت پیش می آید که خیلی اتفاقی سر از جایی در می آوری که اگر به خودت بود هرگز برایش برنامه نمی ریختی، اما یکهو چشم باز می کنی می بینی وسط یک جمع نسبتا روشن فکر نشسته ای، جماعتی که قرار است بنشینند فیلم ببیند و بعد با ادبیاتی که تو هیچ ازش سر در نمی آوری، به دل صبر نقد و تحلیل و بررسی اش کنند و تکلیف کارگردان و تمام همپالگی هایش را یکجا روشن کنند. این جور مواقع چون توی جمع تازه واردی، سرت را صاف و مستقیم روی گردن نگه می داری و انگار که خیلی انسان فرهیخته ای هستی به دور نگاه می کنی، مثلا به دورترین دیوار همان اتاق دراز که حالا حکم سالن نمایش پیدا کرده، سالنی نمایشی با دو در، یکی برای رفت و آمد بی دردسر صاحبین مجلس و یکی برای عموم. جایت درست و دقیق مشرف به در دوم است، همان جا که صندلی ها دیگر از فرم خطی ردیف ها پیروی نمی کنند، انگار که قرار باشد میزگردهای کوچک دوستانه را میزبانی کنند، بی اعتنا به پرده ای که ته اتاق نصب شده و سعی می کند از آخرالزمان بگوید. همان پنج شش دقیقه ی اول فیلم متوجه می شوی جماعتی که اینجا جمع شده اند نه به فیلم کاری دارند نه به نقدش، این جماعت بیش از هر چیز از دیدن هم خوشحال می شوند. هنوز سالن همهمه دارد که «او» از در تو می آید، با موهای مشکی چتری که خیلی به عینک کائوچویی اش می آید. همین که سرش را بلند می کند که دنبال جا بگردد نگاهش به نگاه تو گره می خورد، نگاه ها را از هم می دزدید و او می رود ردیف آخر سالن می نشیند و بی درنگ شروع می کند به بر هم زدن نظم جلسه. سیگار را که روشن می کند، صدای یکی در می آید، بی توجهی اش به اعتراض، طرف را از رو می برد و شعاع آدم های اطرافش را کلافه می کند. تو اما کظم غیظ می کنی و دست به سینه معطوف دورترین دیوار باقی می مانی.
سه| خبر همین قدر کوتاه است: فلانی در بیست و چهار سالگی خودش را کشت. اسمش برایت آشنا است. این جا و آن جا ترجمه هایی ازش خوانده ای اما تا تعداد پست هایی که خودکشی اش را اعلام می کنند به چند تا نمی رسد ماجرا برایت معتبر نمی شود. چند روزی از ماجرا می گذرد و تو با فکر دختری بیست و چهار ساله که دیگر نیست، به امور روزمره ات می رسی، ته دلت اما یک چیز ریزی بالا پایین می پرد، به رو نمی آوری تا اینکه چند سحر بعد از مرگش به طرز عجیبی از خواب می پری و مثل دیوانه ها خودت را می رسانی پای لپ تاپ تا اسمش را گوگل کنی، از خودت چندشت می شود، آخر چه فرقی می کند چه شکلی است؟ وبلاگش را که باز می کنی «اتفاق» می افتد. نگاهش از پشت عینک کائوچویی باز با نگاهت گره می خورد. خودش است. همان که آرام نداشت و صدای همه را درآورده بود. همان که می رفت و می آمد و سیگار می گیراند و فیلم را بلند بلند تعریف می کرد. با آن هیکل کوچک که انگار کم بود برایش. با آن نگاه خیره که حالا آرزو می کنی کاش هیچ وقت توی چشمهایت نمی افتاد.
چهار| ملانکولی جناب فون تریه را حالا می فهمی. فارغ از تمام آن نقدهای بی سر و ته به درد نخور. آنوقت که بی اینکه بفهمی چرا از خواب می پری و مثل پیامبر ها می گویی این همان است، شک ندارم این اسم مال همان بدن بی قرار است. بعد بلند می شوی، دستگاه حباب ساز را که بوی لاهیجان می دهد برمی داری و توی گرگ و میش ترین صبح زندگی ات به افتخار بدن بی قرارش حباب می سازی و فوت می کنی به سقف. بعد دست لاغرش را می گیری و زیر گوشش نرم می گویی هی دختر! آرام باش! این حباب ها را دیدی؟!
پی نوشت: هر چه فکر می کنم نمی فهمم و این یعنی فاجعه.
دو| بعضی وقت پیش می آید که خیلی اتفاقی سر از جایی در می آوری که اگر به خودت بود هرگز برایش برنامه نمی ریختی، اما یکهو چشم باز می کنی می بینی وسط یک جمع نسبتا روشن فکر نشسته ای، جماعتی که قرار است بنشینند فیلم ببیند و بعد با ادبیاتی که تو هیچ ازش سر در نمی آوری، به دل صبر نقد و تحلیل و بررسی اش کنند و تکلیف کارگردان و تمام همپالگی هایش را یکجا روشن کنند. این جور مواقع چون توی جمع تازه واردی، سرت را صاف و مستقیم روی گردن نگه می داری و انگار که خیلی انسان فرهیخته ای هستی به دور نگاه می کنی، مثلا به دورترین دیوار همان اتاق دراز که حالا حکم سالن نمایش پیدا کرده، سالنی نمایشی با دو در، یکی برای رفت و آمد بی دردسر صاحبین مجلس و یکی برای عموم. جایت درست و دقیق مشرف به در دوم است، همان جا که صندلی ها دیگر از فرم خطی ردیف ها پیروی نمی کنند، انگار که قرار باشد میزگردهای کوچک دوستانه را میزبانی کنند، بی اعتنا به پرده ای که ته اتاق نصب شده و سعی می کند از آخرالزمان بگوید. همان پنج شش دقیقه ی اول فیلم متوجه می شوی جماعتی که اینجا جمع شده اند نه به فیلم کاری دارند نه به نقدش، این جماعت بیش از هر چیز از دیدن هم خوشحال می شوند. هنوز سالن همهمه دارد که «او» از در تو می آید، با موهای مشکی چتری که خیلی به عینک کائوچویی اش می آید. همین که سرش را بلند می کند که دنبال جا بگردد نگاهش به نگاه تو گره می خورد، نگاه ها را از هم می دزدید و او می رود ردیف آخر سالن می نشیند و بی درنگ شروع می کند به بر هم زدن نظم جلسه. سیگار را که روشن می کند، صدای یکی در می آید، بی توجهی اش به اعتراض، طرف را از رو می برد و شعاع آدم های اطرافش را کلافه می کند. تو اما کظم غیظ می کنی و دست به سینه معطوف دورترین دیوار باقی می مانی.
سه| خبر همین قدر کوتاه است: فلانی در بیست و چهار سالگی خودش را کشت. اسمش برایت آشنا است. این جا و آن جا ترجمه هایی ازش خوانده ای اما تا تعداد پست هایی که خودکشی اش را اعلام می کنند به چند تا نمی رسد ماجرا برایت معتبر نمی شود. چند روزی از ماجرا می گذرد و تو با فکر دختری بیست و چهار ساله که دیگر نیست، به امور روزمره ات می رسی، ته دلت اما یک چیز ریزی بالا پایین می پرد، به رو نمی آوری تا اینکه چند سحر بعد از مرگش به طرز عجیبی از خواب می پری و مثل دیوانه ها خودت را می رسانی پای لپ تاپ تا اسمش را گوگل کنی، از خودت چندشت می شود، آخر چه فرقی می کند چه شکلی است؟ وبلاگش را که باز می کنی «اتفاق» می افتد. نگاهش از پشت عینک کائوچویی باز با نگاهت گره می خورد. خودش است. همان که آرام نداشت و صدای همه را درآورده بود. همان که می رفت و می آمد و سیگار می گیراند و فیلم را بلند بلند تعریف می کرد. با آن هیکل کوچک که انگار کم بود برایش. با آن نگاه خیره که حالا آرزو می کنی کاش هیچ وقت توی چشمهایت نمی افتاد.
چهار| ملانکولی جناب فون تریه را حالا می فهمی. فارغ از تمام آن نقدهای بی سر و ته به درد نخور. آنوقت که بی اینکه بفهمی چرا از خواب می پری و مثل پیامبر ها می گویی این همان است، شک ندارم این اسم مال همان بدن بی قرار است. بعد بلند می شوی، دستگاه حباب ساز را که بوی لاهیجان می دهد برمی داری و توی گرگ و میش ترین صبح زندگی ات به افتخار بدن بی قرارش حباب می سازی و فوت می کنی به سقف. بعد دست لاغرش را می گیری و زیر گوشش نرم می گویی هی دختر! آرام باش! این حباب ها را دیدی؟!
پی نوشت: هر چه فکر می کنم نمی فهمم و این یعنی فاجعه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر