۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

بغض این طرف دیواری ها

   یکـ|  هیچ وقت نشده بود به زبان بیاورم، که ساعت ۱۱ صبح خودم را به زور از تخت خواب جدا کنم و کش کش بروم سمت آشپزخانه و در جواب نگاه غضب آلود مامان که در حال تدارک ناهار است بگویم «صبح ها که بیدار می شوم جهنم است» اما این جمله که حالا انگار حکم فرار به جلو را دارد بالاخره راهی از ذهن به زبان پیدا می کند و حالا توپ توی زمین اعضای خانواده است. توپی که هیچ کس نمی داند باید چه کارش کند. پس همه سکوت را ترجیح می دهند و من هم بقیه ی حرف را که می خواست بگوید « شب ها هم که با تهوع صبح می شوند، دیگر افاقه نمی کنند» فرو می دهم و زندگی جریان می یابد.
بعد خوب تر که فکر می کنم می بینم چیزی حدود سه سال است که این داستان ملال آور کش دارد. این داستان ندیده گرفتن توپ توی زمین و سکوت و به خیال خودمان پی گرفتن ابلهانه ی جریان زندگی تا اینکه هر روز بیدار شویم و از بین انبوه پیج های تا آزادی فلانی و با یاد بهمانی، اسم های عزیز و عزیزتری را بدرقه کنیم تا اوین، تا آن طرف دیوار.
   دو|  ظهر سر سفره ی نهار، شوهر خاله از ۹ سال اسارتش تعریف می کند و اینکه اگر روحیه اش را باخته بود کارش تمام بود، از هم سلولی باخترانی اش می گوید که حالا بازنشسته ی هلال احمر است و روزی که بعد از سه هفته هم دیگر را در نور آفتاب دیدند و از سفیدی صورت هایشان فهمیدند بدن به نور آفتاب هم نیاز دارد، بعد می خندد و می گوید « یه چیزایی تو کتابا خونده بودیم، اما نه در این حد» بابا آخر هر جمله، رو به جمع می کند و می گوید ما کجا می توانیم بفهمیم؟ دهنم باز نمی شود وگرنه دوست دارم بگویم «احساس می کنم می فهمم»

پی نوشت:
شاملو از روی دست مارگوت بیکل خوانده بود

روزت را دریاب
با آن مدارا کن
این روز از آن توست
بیست و چهار ساعت کامل
مگذار هم در پگاه فرو پژمرد

این شعر را نوشته بودم روی یک تکه کاغذ چسبانده بودم به کتابخانه ام، آن موقع که دانشجو بودم. آن روزها خسته که می شدم نگاهی به این شعر می انداختم و بعد نگاهی به زاینده رود که کمی دورتر داشت پیچ و تاب می خورد. بعد انگار همه چیز آرام می گرفت. حالا اما بیست و چهار ساعت هایم به لعنت خدا هم نمی ارزند، تکرار یک مشت امر بی ارزش سفیهانه در پس زمینه ای از حالت تهوع. بدون هیچ چشم اندازی که بشود کمی به خاطرش سر را بلند کرد. بدون هیچ صدایی که بشود قاب کرد و چسباند به دیوار.

۳ نظر:

  1. ای کاش این چیزها را اینقدر خوب نمی نوشتی و چیز چه کلمه ی حقیریست در برابر این همه کشاکش بین مرگ و زندگی...

    پاسخحذف
  2. بیست و چهار ساعتهایی که به لعنت خدا هم نمی ارزد...
    خیلی زیاد شده جدیدا.. خیلی...
    البته شاید زمان هایی که به دیدن کلاه قرمرزی و فکر کردن بهش میگذره رو بشه ازش کم کرد!

    پاسخحذف
  3. لیلا
    دوست دارم صبح های زود از خواب بیدار شوم، روشن شدن ارام ارام روز را و کوچه که کم کم ادم هایش را پیدا می کند را و ... از پشت پنجره نگاه کنم و لبخندی دلچسب بزنم و بعد عین آدم برم کتابی چیزی بخوانم و باز عین آدم سر موقع برم سر کار و زندگیم ...
    صبح ها اما چیزی بی دلیل نمی گذارد این ها بشود که زندگی ام عین آدم شروع بشود

    پاسخحذف