۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

خیابانی از آن خود

با پای پیاده، از میرداماد که بپیچی توی ولیعصر، پیاده روی شرقی را که بگیری بیایی پایین، نرسیده به میدان ونک، یک عده هستند که همیشه هستند. جایشان مشخص است، کالایشان هم. از همان اول که بخواهم بگویم، یکی هست که اکثر اوقات روی پله های اسکان گیتار می زند، بعد کمی پایین تر، کنار ولیعصر، یک پسر موفرفری قهوه ای هست که ویولن می زند، بعد کمی پایین تر یک مرد جوان خسته که یک پایش را جمع کرده توی شکمش بدون اینکه علاقه ای به دیدن چهره ی عابران داشته باشد، قوز کرده و نی می زند،  و بعد خانم میانسال چادری که روی نیمکت سنگی دوم نشسته و بساطِ کشِ سر و هدبند و جوراب را دقیق و مرتب جلویش پهن کرده، وسواس دارد، مرتب همه چیز را روی هم می چیند، حتی یکبار که ازش خرید کردم، دیدم پول خردهایش را هم دسته می کند و مرتب می گذارد توی جیب کنار کیف کوچکش، بعد مثلا یک دسته بزرگ صد تومانی در می آورد می گوید این می شود هزار تومان! اما همه این ها را گفتم که برسم به آن دو تا!

پسر سبزه است با موهای ژل زده و شانه های افتاده، معمولا سفید می پوشد و کله اش مدام انگار دنبال چیزی است. بساط عینک های آفتابی اش را پهن کرده جلوی یکی از پنجره های بانک. پنجره ی کناری بانک اما سرقفلی دختر است، با پیشانی بلند و سر افتاده و همان نگرانی و ترسی که خیلی برایم آشناست، آرام کنار بساط روسری اش به دیوار بانک تکیه داده و سعی می کند هر از چند گاهی با یکی از عابرین چشم تو چشم شود. پسر مدام در حال جست و خیز و خوش مزه بازی درآوردن است، طوری حرف می زند که عابرین شعاع یکی دو متری اش بشنوند، تند تند برند های معروف عینک را ردیف می کند و هیچ وقت از زِر زدن خسته نمی شود، همین طور که پسر پشت سر هم موقعیت عوض می کند و دنبال راهی برای جلب توجه است دختر همچنان همان جاست، تکیه داده به دیوار سنگی بانک، با نگاهی که هنوز هم از خیابان می ترسد، دوست دارد کنار بساطش بماند و راه های ظریف تری را برای جلب توجه پیدا کند. بعد یکی دو بار که رد می شدم دیدم با چه وسواسی رنگ روسری ها را با هم ست می کند، صورتی ها روی هم، بعد بنفش ها، بعد مشکی ها، بعد هر کدام را کمی عقب تر می گذارد تا توده ی روسری هایش کمی شیب پیدا کند و از آن حالت دوبعدی دربیاید. دیروز اما دیدم دختر رقابت را جدی تر گرفته است، راه های جدیدی را برای زیبا کردن ویترینش تست می کند، دیروز یک خرگوش سفید پارچه ای نشانده بود روی کپه ی روسری های رنگی رنگی اش. حالا مطمئنم هرچقدر پسر پرچانگی کند، نمی تواند نگاه ها را از خرگوش سفید خندان بِکَند بیندازد روی عینک های آفتابی اش که بی هیچ احترامی وِل شده اند روی لبه ی پنجره ی بانک.

پی نوشت: اگر کتاب راه دیگر را نخواندید از دنیا نروید. این کتاب را بخوانید تا به قدرت غیررسمی ها پی ببرید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر