یکـ نمی دانم چه حکمتی است که سفرها همیشه بدون اینکه از قبل هماهنگی شده باشند، می شوند مبدا جدید تاریخ. همیشه می توانی زندگی را با سفرها نشانه گذاری و آدرس دهی کنی؛ قبل از سفر اول به قشم، برگشتنی از هرمز، بعد از سفر خوانسار، انزلی دو سال پیش، سفر کیش با تور بازنشسته ها، توی قطار به سمت سواد کوه و از همه مهم تر توی اتوبان تهران-کاشان. از شنیدن اسم این اتوبان همیشه تکان سختی می خورم. همه ی رفت و آمدهای زمان دانشجویی را که کنار بگذارم، یکی دو تا اتفاق هست که این اتوبان را تبدیل به خط پررنگی توی زندگی ام می کند. حالا شما می توانید بگذارید به حساب وسواس بیمارگونه ی من در رابطه با «جا» ها، ولی خودم مطمئنم تا آخر عمر یادم می ماند که زیر روشنایی تابلوی تبلیغاتی بودیم و نان و پنیر و انگور می خوردیم و باد انگار که از شهر اوز بوزد داشت از جا بلندمان می کرد، یادم می ماند که برای اولین بار دوست نداشتم جاده تمام شود و مقصد به ما برسد، یادم می ماند بعد که بالاخره خودمان را کندیم و سوار ماشین شدیم یک چیزی توی درِ ماشین، زیر دستم لرزید. مدت ها بود این وقت شب نه اس ام اسی می آمد و نه می رفت. از روزی که تصمیم گرفتم تمام روابطم را به روز موکول کنم تا گیر شب زده ها که روز به روز به تعدادشان اضافه می شود نیفتم. حالا اما اس ام اس توی اینباکس بود. تکستی که شاید باید دو سال پیش می رسید، صاف گذاشته بود بعد از نشاطِ بادِ توی موهایت بیاید و دوباره جاده را برایت تبدیل کند به خاطره. از آن خاطره ها که باید جان بکنی تا فراموش کنی.
دو ترافیک قم-تهران هم بالاخره تمام می شود و خانه دوباره می شود بهترین جای دنیا. لپ تاپ با دهان نیمه باز همان جای همیشگی است، و منتظر تو که از راه نرسیده همین طور که دستت به دکمه های مانتو بند است سراغش را بگیری و بنشانی اش جلوی پنجره و پرده ی کرکره را تا ته بزنی بالا. یک چیزی اما مثل همیشه نیست، جیرجیرک غمگینی که توی حیاط ریز ریز می خواند و تو را پرت می کند به قبل از سفر ماسوله-انزلی. جیرجیرک که انگار از توی اینباکس گوشی دوست داشتنی ات پریده توی باغچه نزدیک نمی آید، از همان جا دست را زیر چانه می زند و تا صبح حواسش به توست. حالا همه خوابیده اند جز تو و جیرجیرک و انگشت های یخ زده روی کیبورد و شبی که نه تمام می شود نه راه می آید.
پی نوشت یک: متاسفانه ارتباط جاده و دگرگونی حال و جیرجیرک غمگین را تنها تعداد انگشت شماری از انسان ها می دانند. البته همان ها هم هیچ وقت فکر نمی کردند امروز، در مجموع روزی خوبی محسوب شود. روزی که راننده یِ زنِ تاکسیِ ونِ میدانِ ونک، مادری می کند و همه ی خستگی های پنج سالت را می گیرد و با خودش می برد تا شب که خسته به خانه رسید و رفت سراغ شمعدانی ها، همان جا خاکشان کند. از این بعد امروز همان روزی است که ونک بغلم کرد، با دست به شانه ام زد و با صدای کلفت کرده گفت برو خدا به همرات!
پی نوشت دو: این اولین دِرفتی است که با کمی اضافه و کم بعد از یک روز مکث منتشر می شود. خود این یعنی یک اتفاق هیجان انگیز.
دو ترافیک قم-تهران هم بالاخره تمام می شود و خانه دوباره می شود بهترین جای دنیا. لپ تاپ با دهان نیمه باز همان جای همیشگی است، و منتظر تو که از راه نرسیده همین طور که دستت به دکمه های مانتو بند است سراغش را بگیری و بنشانی اش جلوی پنجره و پرده ی کرکره را تا ته بزنی بالا. یک چیزی اما مثل همیشه نیست، جیرجیرک غمگینی که توی حیاط ریز ریز می خواند و تو را پرت می کند به قبل از سفر ماسوله-انزلی. جیرجیرک که انگار از توی اینباکس گوشی دوست داشتنی ات پریده توی باغچه نزدیک نمی آید، از همان جا دست را زیر چانه می زند و تا صبح حواسش به توست. حالا همه خوابیده اند جز تو و جیرجیرک و انگشت های یخ زده روی کیبورد و شبی که نه تمام می شود نه راه می آید.
پی نوشت یک: متاسفانه ارتباط جاده و دگرگونی حال و جیرجیرک غمگین را تنها تعداد انگشت شماری از انسان ها می دانند. البته همان ها هم هیچ وقت فکر نمی کردند امروز، در مجموع روزی خوبی محسوب شود. روزی که راننده یِ زنِ تاکسیِ ونِ میدانِ ونک، مادری می کند و همه ی خستگی های پنج سالت را می گیرد و با خودش می برد تا شب که خسته به خانه رسید و رفت سراغ شمعدانی ها، همان جا خاکشان کند. از این بعد امروز همان روزی است که ونک بغلم کرد، با دست به شانه ام زد و با صدای کلفت کرده گفت برو خدا به همرات!
پی نوشت دو: این اولین دِرفتی است که با کمی اضافه و کم بعد از یک روز مکث منتشر می شود. خود این یعنی یک اتفاق هیجان انگیز.
کامل سیال ذهن بود. اما متن در کل شلخته هم بود. فکر کنم یه بار دیگه نگاش کنی بهتر بشه.
پاسخحذفاما خوب بود...
این فقط متنش تا بماند خودش :D
گر قابل ملال نیم، شـاد کن مرا
پاسخحذف