فکر میکردم پیرمرد است، امروز فهمیدم سنی ندارد و دو سال هم از بابا کوچکتر است. اولین بار که دیدمش سرگردان و مات بود، تازه سلسله جبال البرز را پشت سر گذاشتهبود و مستقیم آمدهبود جلوی اوین تا بلکه خبری بگیرد از پسر و عروسش که دو هفته قبلترش توی خشکبیجار دستگیر شدهبودند. با همهی اینها هنوز بگوبخند بود و مدام به من میگفت «من که دایی باشم تو میشوی خواهرزادهام، بیا پیش ما، بیا یکی دو روز بمان، دوستهات رو هم بیاور». آن روزها خرداد بود، آفتاب صاف میتابید و باریکهی سایهی زیر پل اوین نعمت بود. دیدارهای جلوی اوین تا چند ماه ادامه داشت، تا روزهای بدوبدو برای سند و لحظهلحظهکردن برای آزادی زندانی. بعدتر روزها و شبها برای ما بهتر گذشتند تا رسید به آن شب نمناک حوالی انزلی که تا خشکبیجار راهی نبود، ما و زندانی تازه آزادشدهمان رفتیم تا بلکه کمی دل زنش را آرام کنیم، از شرایط آنطرف دیوار کمی راست و دروغ ببافیم و امیدواری بدهیم که میآیند همین روزها. آن روزها هم آفتاب خوب میتابید و خوب گرم بود، شرجی شب خشکبیجار اما توی آن حیاط که با بوی چوب پر شدهبود خنکی عجیبی داشت. باز روزها و شبها برای ما تبدیل به روزمرگی شدند و انگار که فراموشمان شد پیرمرد و خنده هایش را تا امروز صبح که بابا شالوکلاه کرد که برود از جلوی اوین بیاوردش خانه. باورم نمی شد این چشمهای گود رفته که سعی میکنند بخندند و بگویند «خوبی گلم؟» مال خودش باشد. از آن خندهها دیگر خبری نبود و از آن امید هم. تنها بغضی مانده بود و اشکی که باورم نمیشد روزی توی چشمهای شوخش بنشیند: «هشت ماهه بچهی خودمو ندیدم، بچهی خودمو به من نشون نمیدن»
پینوشت| همین امروز که وسط زمستان - بهار سال ۹۱ «دایی» می آید و دستمان را میگیرد میبرد به شبانهروزهای خرداد، خبر دستگیری آشنایی را میشنوم. آشنایی که روزگاری، لحظاتی را هر چند کوتاه با هم خندیده بودیم و این حق خنده برای من یک چیزی است مقدستر از حق نان و نمک و سفره. حالا چه کار میتوانم بکنم جز اینکه nick cave را بیاورم بنشانم کنار دستم تا هی توی گوشم بخواند:
But I won't be weeping long
But I won't be weeping long
...
هر از چند گاهي كه هوس خواندن و وبگردي به سرم ميزند. سر از همين جا در مي آورم؛ ميخوانم و لحظه اي درنگ ميكنم.
پاسخحذفشايد همين "درنگ" است كه وجه تسميه ي "لحظه هاي لي لا" را معنا مي بخشد.