یکـ| تقریبا از همان اوایل تحصیل رشتهی معماری بود که فهمیدم آنچه مرا به وجد میآورد شاپینگسنترهای پرزرقوبرق و برجهای حسابکتابشدهی سربهفلک کشیده و ویلاهای چندصدمتری با توالتهای گلوگشاد نیست، من این شانس را داشتم که زود فهمیدم بیشتر از همه دوست دارم یک خط کوچک بکشم و سریع بسازمش و سریعتر واکنش اطرافیان را بسنجم. خیلی طول نکشید که بفهمم آدمِ کارهای گنده با سازههای بهعقلجننَرِس و روابط و سیرکولاسیونهای پیچیده نیستم و بیشتر دوست دارم همه چیز در نگاه اول همان قدر زیبا و قابلفهم و کاربردی باشد که یک درخت زیباست و قابلفهم و کاربردی. البته این را هم خیلی زود فهمیدم که هرگز هیچ کس مرا بهعنوان یک معمار حرفهای نخواهدپذیرفت و نهایت حسابی که رویم باز میکنند «بچه باحالِ رویاپردازِ حرفگندهزنِ بیعرضه» است که هیچ نفهمیده دوروبرش چه خبر است.
حالا میبینم رفیقی دارم چندصد کیلومتر دورتر از خودم که احساس میکنم برگردانِ خودِ معمارم است روی صحنهی تئاتر. مینویسد، کارگردانی میکند، بازی میکند و هربار با تمامِ وسواسی که توی کلمهها میریزد حواسش به واکنش اطرافیان هم هست. گاهی خودش را از نگاه آنها میبیند، گاهی دستشان را میگیرد و با خود به صحنه میبرد و گاهی هم بدون اینکه بگوید زیرنظرشان میگیرد.
دو| ایدهی اجرای نمایش «آداب جنگیکردن بلدرچینهای نر» از همان آغاز ایدهی جسورانهای بود. نمایشنامه برای این روزهای ما بیش از حد بو داشت. نمایشنامه را که خواندم هیچ به رو نیاوردم که «چشمم آب نمیخورد بتوانی این را اجرا کنی پسر» و روز بازبینی اجرا جایی حوالی ولیعصر جنوبی باز هیچ به رو نیاوردم که «چشمم آب نمی خورد که تاییدت کنند» که نکردند و گروه را به خیال خودشان از تهران راندند و حوالهی پستیبلندیهای گیلان کردند، اما جسورانهتر و ارزشمندتر از همه چیز برای من، پافشاری برای اجرای نمایش در خانه فرهنگ رشت بود. بهشت کوچکی در ساغریسازان رشت که حسرتش بدجوری به دل تهران مانده. من مخاطب عام تئاترم، نه از نظریههایش سردرمیآورم نه از متدهای اجرا و چه و چهاش ولی خوب میفهمم این اجرا و اجراهایی ازایندست با آن کوچههای پیچدرپیچ و آن چشمهای مشتاق چه میکند، خوب میفهمم این فتنهها با روحِ بهانزواکشیدهشدهی رشت چه میکند وقتی برای چند لحظه لاهیجان و انزلی را مینشاند کنار دستش و با تصویر ماهیها در حوض عکس یادگاری میاندازد.
پی نوشت: جناب نیما حسندخت من آنقدر که لازم بود مومن نبودم، هر چند هیچوقت به رو نیاوردم.
سلام
پاسخحذفنخواندمت تابحال
آدرست را بین خانه تکانی وبلاگم پیدا کردم.
خنده دار است شاید بپرسم مرا یادت هست یا نه؟! کسی چند باری خواندم به اسم سرباز و همیشه بی ادرس می امد و می رفت اما یک بار ادرس اینجا را گذاشته بود! نمی دانم خودت بوده ای...؟! فیلتر بود اینجا نشد قدیمتر بیایم اما حالا از روی کنجکاوی امدم به گمانم بعد 2سال!
با اینکه خنده دار است میپرسم، مرا یادت هست؟اگر بود که بگو و اگر نه تنها بخند:)
سلام
حذفمرسی بابت کامنتت که بوی خاطره داشت
ولی جالبیش اینه که من هم اصلا یادم نیومد تورو
سرباز نبودم هیچوقت، دخترم
انگار همه چیز چند لایه زیرتر از ناخودآگاهمه