۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

تقدیم به مکعب

اتاق عجیب‌ترین مفهوم ساخت بشر است. آنقدر عجیب که من را، که یک شب توی خواب به خودم گفته‌بودم کم‌تر حرف‌بزن و بیشتر فکر‌کن، دوباره نشانده مقابل یک صفحه‌ی خالی و انگشت‌ها را به‌طرز دردناکی قفل کرده به صفحه‌کلید. یکی می‌نویسد و ده‌تا پاک می‌کند.
اتاق خالی‌ترین و انباشته‌ترین فضای انسانی است، چهار تا دیواری که نه بو دارند، نه صدا و نه رنگ و بی همه‌ی این‌ها قابلیتی شگفت‌انگیز دارند در جای‌دادن همه‌ی رنگ‌ها و بوها و صداهای عالم لابه‌لای درزهاشان. همین می‌شود که وقتی برای اولین بار به پنجره‌ی یک اتاق پرده آویختی و اولین میخ را بر جدارش نشاندی دیگر از دستش خلاصی نخواهی‌داشت. «اتاق» می‌شود ضمیمه‌ی یک گوشه‌ی ذهنت همان موقع که برای اولین بار روی کَفَش دراز کشیدی و صورتت را یک‌وری چسباندی به فرش و آرام فکر‌کردی و گریه. حتما هم که یادت می‌ماند تا آن سر دنیا هم که بروی دیگر نه این اتاق دورانداختنی است نه این زمزمه‌ی ناله‌مانند که از لابه‌لای آرماتورهای سقف طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسد.
با همه‌ی این روزمره‌هاست که اتاق آرام‌آرام خودش را تبدیل به «تو» می‌کند تا یک روز چشم باز کنی و ببینی صبح‌ها اوست که پرده را کنار می‌زند، به گلدان کنار پنجره آب می‌دهد، به انتهای کوچه خیره می‌شود و به خودش قول می‌دهد فردا روز بهتری باشد.


پی‌نوشتـ|   از آن روزی که این اتاق، صورت زرد و چشم‌های خیره‌ی پروست را از آن هشت نفر هدیه گرفت، دیگر توی پوست خودش نمی‌گنجد. مدام سعی می‌کند به خاطر بیاورد همین‌ «جا» نبود که مارسل زاده شد؟ کسی توی گوشش نگفت خدا بزرگ است؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر