۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

تقدیم به «آن بیرون»

این تجربه‌ی عجیبی است. عجیب و هرگزعادی‌نشونده. اینکه بَست بنشینی توی خانه و مثلا یک هفته، ده روز یا هر چقدر که لازم بود از خانه بیرون نروی. تحت هیچ عنوانی. قطع ارتباط با «آن بیرون» کم‌کم ساعت و روز که هیچ، فصل را هم برایت علی‌السویه می کند، آنقدر که اگر دوستی اس‌ام‌اس بزند که جایی حوالی کریمخان شب خوبی دارد و از سردی هوا بگوید، نگاهی به شوفاژ بیندازی و با خودت بگویی «امسال زمستان اصلن آنطور که باید سرد نبود» بعد بفهمی دنیا با همه‌ی بالا-پایین کردن‌های به‌ظاهر بااهمیتش چقدر زود می‌تواند فراموشت شود، همین که بنشینی توی این چهاردیواری و خودت را با کلمه و صدا سرگرم کنی، خودبه‌خود محو می‌شود، می‌رود و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند. گاهی صدایش از اخبار می‌آید، از «آن سرِ خانه»، کمی از انفجارها و انتحارها می‌گوید و بعد انگار که خودش هم حوصله‌اش سررفته باشد از این همه خبرِ تکراریِ بی‌خاصیت که دیگر وجدان هیچ‌کس را هیچ تکان نمی‌دهد، سریع بحث را می‌بندد و باز راهش را از تو جدا می‌کند. از تو که مصمم نشسته‌ای «این سرِ خانه» و از لابه‌لای کتاب‌ها و صداها دنبال «چیزی» می‌گردی و به‌طرز مضحکی شعله‌ی امیدت را می‌پایی.

پی‌نوشت یکـ|   این چهار خط بنا بود تقدیم شود به آفتابِ هنوز‌نیامده‌رفته‌ی دی ماه، که خوب روز را شب می‌کند و شب را وانمی‌دهد
پی‌نوشت دو|   این اتفاق در یک لحظه افتاد. در لحظه‌ی مرور «خیابان یک طرفه» والتر بنیامین که بدون دخالت دست مصادف شد با صدای جیم‌ موریسون که سال‌ها بود نشنیده بودم بگوید «کاروان مرا ببر ... » و حالا داشت به خواستِ شافلِ آی‌تیونز می‌گفت. درست در لحظه‌ای که والتربنیامین از «آن رفته‌ی دوست‌داشتنی» می‌گوید. این اگر معجزه نیست پس چیست؟ پی‌نوشت دو را بشنوید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر