یکـ| آخرین پست این وبلاگ مربوط به حدود ۱۰ ماه پیش است؛ شامل کلماتی درهم و برهم، درباره جَنگِ زیستجهانِ سردِ بیرون و زیستجهانِ درون که زور میزند گرم بماند. حالا دَه ماه گذشته، بیکه هیچ اصلاحی در هیچ امری صورت بگیرد، دروناً و بیروناً، اما زمان از دسترفته به هیئت یک صدا، یک بو، یک کلمه یا حتی یک اسم کار خودش را میکند.
دو| از ۱۲-۱۳ سالگی، ۱۰ روز نمایشگاه کتاب برایم به منزله جشنِ بیکران بود. مدرسه را به هر ضربوزوری تقولق میکردم و با مانتو-شلوار پارچهای مدرسه و کولهی آویزان لیست تدارکدیدهشدهی طولِ سال را توی مشتم، ته جیب، محکم نگه میداشتم و ناشرها را به ترتیب حروف الفبا دور میزدم. یکی دو سال پیش که دخترکی را با لباس مدرسه توی کتابفروشی ثالث دیدم، تازه فهمیدم چرا کتابفروشها عادت به دیدن این صحنه ندارند؛ بچه مدرسهایها معمولاً باید توی کوچه دنبال هم بدوند، توی اتوبوس هارهار بخندند، به همدیگر حرفهای گنده بزنند و کتابهای درسیشان را توی جوب آب پرپر کنند. هیچ بچه مدرسهای سالمی جایش پشت استندهای کتابفروشیها نیست. بنابراین سوال «واسه خودت میخوای؟» احمقانه هست اما حکمتی دارد. همان روزها، سه سال پشتِ سر هم، مسئول غرفه انتشارات نیلوفر پسری لاغر و کوتاهقد بود که همکارش صدایش میکرد «آزاد». موهای فرفری بلندش را -نه خیلی محکم- از پشت میبست. لیستم را که جلویش گرفتم، نگاهی انداخت و از زیر میز جلوی غرفه چیزهایی دستم داد و بعد بی هیچ مقدمهای گفت: «این را که میخوانی قبلش آن را بخوان، بعد اگر دوست داشتی آن یکی را هم بخوان، آنیکی را که دوست داشتهباشی، فلان را هم دوست خواهیداشت، فلان را که بخوانی، تازه میفهمی از اول باید بهمان میخواندی، بهمان را میخوانی و بعد یکهو به خودت میآیی میبینی داری بیسار را میخوانی و ...» شک ندارم که این سلسهمراتب «این را بخوان و آن را بخوان»اش یک ربعی طول کشید و من هم عین یک ربع را با چشمهای هیجانزده به دهانش نگاه میکردم و سعی میکردم به ذهن بسپارم. از همان روز «آقای آزاد» یک کاراکتر شد. نسخهای از بابالنگدراز، که فقط میخواهد به تو زندگی یاد بدهد، به سخت و آسانش کار ندارد، فقط میخواهد متوجه شوی پا که در این راه گذاشتی، هیچوقت «خوب» نخواهی بود، چون همیشه فلان و بهمانی هست که سِرّی دارد و تو هنوز آن را نخواندهای و تا که بخوانی تازه میفهمی باید چیز دیگری میخواندی.
پینوشتـ| خواستم قبل از اینکه بنشینم سرِ کار، بروم از «خانه شاعران جهان» چیزی بخوانم، خوردم به اسم «آزاد عندلیبی»، نه عندلیبی را بار اول بود که میخواندم نه آزاد را اولین بار بود که میشنیدم بعد از آن سالها. اما پنجشنبهی بد، یک «آقای آزاد» کم دارد، که برای خستگی در کردن روی پنجهی پا بلند شود و به سقف نگاهی بیندازد.
لیلا، نه در مورد این پست، کلا، یه جاهایی از ذهنم که تو هم توش هستی، علامت سوالی است. نمیدانم چه سوالی! اما می دانم سوال هست!
پاسخحذفیکی دو ماه دیگه که از این ترم تحصیلی آزاد بشم، میام تهران. بهت زنگ می زنم. بیا حرف بزنیم. خب؟
مریم ع
حرف بزنیم
حذفهر ماهی که لازمه