۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

برای باران

می دانم هر قدر هم که ذهن خلاقت بلند پرواز باشد، تصورش را هم نمی توانی بکنی دختری خیلی دورتر از جایی که تو زندگی می کنی بزرگ شدنت را مونیتور کند. دختری که حتی با اینکه زبانت را نمی فهمد احساس نزدیکی عجیب غریبی با تو دارد. انگار که خود توست حالا گیرم چند اینچ بزرگتر. 
نمی دانم بعدها این روزهایت را به یاد داشته باشی یا نه، اما دوست دارم فکر کنم بیست سال بعد که مثل من لابد مشغول روزمره ی مزخرفت شدی ناگهان دلت برای برق چشمانت تنگ می شود، دلت برای تپش قلبت تنگ می شود وقتی کتابی را باز می کردی و انگار دنیا برایت زیر و رو می شد. من مثل تو کتاب سوغاتی نمی گرفتم اما هنوز هم بوی زیرزمین نم گرفته ی اصفهان نفسم را بریده بریده می کند. آن زیرزمین چند سالی میزبان اسباب و اثاثیه ی ناچیز بابا و مامان بود. از بین تمام آن خرت و پرت ها که به رسم دهه ی شصت باید به هیچ دردی نمی خورد تا انقلابی باشد، کارتن های کتاب بابا که تا سقف چیده شده بود، چیز دیگری بود. تا سال ها زیرزمین برایم جای اسرارآمیزی محسوب می شد، می گفتند سوسک و موش دارد، اما یک روز شجاع شدم و از پله های پاگرد اول جلوتر رفتم، مامان دنبال چیزی بود و سرش گرم، آرام کارتن ها را باز کردم و ... باورت نمی شود نوستالژی آن لحظه هنوز هم که برای خودم خانومی شده ام چه به روزم می آورد. یادم نمی آید سواد داشتم یا نه، اما نمی دانم بر چه اساسی کتاب ها را انتخاب می کردم و می زدم زیر بغلم که باخودم بیاورم تهران. مامان از همان روزها غر می زد که جا نداریم، که موقع اسباب کشی سالانه اینها فقط مایه ی دردسرند اما مطمئنم بابا خیلی خوشحال بود، چیزی نمی گفت اما شرط می بندم راضی بود. گاهی کتاب ها را برمی داشت و چشمش که به اسم خودش اول کتاب می خورد، انگار که گفته باشد: هعی! نگاهی به من می کرد و می گفت حالا زود است این کتاب را بخوانی. بدجنس می دانست این جمله برای یک دختر بچه ی یک دنده یعنی همین الان بدون فوت وقت این کتاب را بخوان. همیشه غیر مستقیم آدم را وارد بازی هایی می کرد که ته نداشت. اما باران باور کن خوبی این بازی همین است که ته ندارد...

پی نوشت: برای روزی که سواد دار شدی کلی برنامه چیده ام!

۱ نظر: