۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

موتورسواری در باد

هزار و یک آروزی ریز و درشت دارم که بقچه پیچ کرده ام گذاشته ام یک جای امن برای روزی که اوضاع مثلا کمی بهتر شود. آروزهایم را بشنوید از خنده روده بر می شوید، اما اینطوری است دیگر. زمانه کاری باهام کرده که همین ها هم برایم بلند مدت محسوب می شوند. مثلا آروز دارم وقتی توی خیابان دارم قدم می زنم و دست بر قضا باد هم می وزد به جای اینکه مستاصل شوم و از ترس اینکه مبادا روسری از سرم جدا شود خودم را جمع کنم، سرم را بالا بگیرم و موهایم را به باد بدهم. یا مثلا دوست دارم یک موتور داشته باشم (ترجیحا وسپا) که جلویش یک سبد آویزان باشد که توش پر از خرت و پرت های روزمرگی است، از آن سبد هایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را ساپورت می کند و مثل کمد ووپی همیشه برای صاحبش معجزه ای هیجان انگیز دارد. البته برای موتور سواری کلاه ایمنی هم فراموشم نمی شود، یک کلاه کاسکت بنفش از آنهایی که جلویش باز است و از زیر با یک کش بسته می شود زیر گلو، همان ها که نانی مورتی سرش می گذارد، هیچ وقت کلاه کاسکت هایی که قیافه ی آدم را می کند عین نسل چندم انسان های شبیه سازی شده دوست نداشتم. خب این ها هم آرزو محسوب می شوند، هر چند قبول دارم آنقدرها هم متعالی نیستند، قبول دارم وقتی عده ای در آفریقا دارند از گرسنگی می میرند باید خجالت بکشم از این دنیای کوچکی که برای خودم تصویر کرده ام، می دانم باید کمی دور اندیش تر باشم و آروزیی در خور برای صلح خاورمیانه و جلوگیری از گرم شدن کره ی زمین در سر بپرورانم. اما بدون اینکه بخواهم خودم را توجیه کنم ارجاعتان می دهم به ندایی که  ته ته قبلم باعث می شود کمی سرم را بالاتر بگیرم ، صدایی خش گرفته مثل صدای تام ویتز که با شیطنت خاصی مدام در گوشم می خواند و قانعم می کند. صدا شدیدا ایمان دارد همین آروزهای کوچک می توانند جهان فردا را قابل تحمل تر کنند. اصلا کسی چه می داند، شاید صلح خاورمیانه در گرو موتورسواری دخترانش باشد...

۱ نظر:

  1. آدما با همین آرزوهای کوچیکشون زنده ن، با امید به برآورده شدن همین آرزوهای خیلی کوچیک

    پاسخحذف