۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

برای نیما حسندخت

جای دیگری هم گفته بودمت، که این روزها ذهنم لایه لایه پر می شود از آیه های یاس ناخوانده. دوست دارم هی بگویم نه! اصلا چه فایده، این همه مظلومیت و غربت که جبران نمی شود. نمی دانم چطور، اما این روزها ذهنم انگار فقط صفر و یک می شناسد، دوست دارد از یک ور بام بیوفتد به هر حال، برایش فرقی ندارد از خوشی بمیرد یا از غصه، مرگ می خواهد در هر حال. حالا دقیقا همین وسط، توی این بلبشوی لحظه ای ذوقمرگی و لحظه ای دقمرگی از راه می رسی، با کلی غرولند و نق که چرا فلش پلیرت را درست نمی کنی این ویدیو را ببینی، غرولند هایت هم مهربان است البته. 
ویدیو را دیدم بالاخره نیما! دیدم و تا صبح لال شدم، ریپیت وان تا خود طلوع خورشید. صدا که نمی شناختم مال کیست همه ی آن مهمان های ناخوانده را پس زد نشست سوق الجیشی ترین جای مغزم. نگهش می دارم، همان جا، اصلا کودتا می کنم به نفعش.  حالا از دیشب تا حالا همین طور که با خودم زمزمه می کنم «فردا بهاره.. بی خیال بغض زندون» به تو فکر می کنم و اینکه ما، تک تکمان، چقدر این روزها بیشتر از همیشه به هم نیاز داریم، حتی اگر تنها کاری که از دستمان بر می آید کپی پیست یک لینک از یوتیوب باشد. باید دست هایمان را حلقه کنیم دور هم، هیچ کداممان نباید خاموش شویم، باد بدی می آید نیما!

پی نوشت: من مثل تو از پس کلمات بر نمی آیم، این را فی البداهه نوشتم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر