غروب دم کرده ی اصفهان باشد و رفته باشی با دوستی پیاده روی کنار زاینده رود، نه خیلی دور تا همین کنار، پل خواجو. زیاد شده که این مسیر را بروی و برگردی، اما نشده اینقدر حالت از بوی غذاهایی که از ماهی تابه های سرخوش به هوا می روند به هم بخورد، آنقدر متنفر شوی از همه ی آن هایی که این طور شاد منقل زیر بقل دست زن و بچه را گرفته اند و آمده اند بخورند و بگویند و بخندند، حتی خشکی این رودخانه که او هم انگار در اعتصاب تر است برایشان مهم نباشد و دلشان غذای پر ادویه بخواهد. راست می گفت، روزگار غریبی است. بیرون این لوکیشن اگر بودی فکر می کردی حتما یکی از فیلم های داریوش مهرجویی است، یک درام اجتماعی با چاشنی طنز که همه چیز را نشانت می دهد اما آخرش روانی از سالن سینما روانه ات نمی کند. اما بدشانسی آورده ای، تو دقیقا وسط لوکیشنی و هیچ کس به این تراژدی کات نمی دهد.
پی نوشت: خدایا می شود عجالتا تا اطلاع ثانوی بوی هیچ غذایی را بلند نکنی؟
مدلت از دنیای اطراف خیلی کامل نیست ... به همین خاطر انتظاراتت از دنیای اطراف غیر منطقیه ...
پاسخحذفاین انتظار نیس، حس لحظه اس
پاسخحذفباشه ...
پاسخحذف