۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

پارانویا همین بغل گوشم

این روزها زیاد می ترسم، ترس واقعی، از آن هایی که یکهو عرق سرد می کنی و قلبت تپش می گیرد. این روزها زیاد صدایم را روی دوست و آشنا بالا می برم و گاهی فکر می کنم چنان از دست شان عصبانی ام که قادرم با همین دست ها کلکشان را بکنم. این روزها گاهی هم بغض می خورم و به روی خودم نمی آورم که چقدر می ترسم از روزی که دیگر سختمان باشد زیر یک آسمان زندگی کنیم و برای دیدن هم ویزا لازم بشویم، به هم پشت کنیم و روی اشتراکات کم و زیاد با دیگری تاکید کنیم و نتیجه بگیریم که اینجا دیگر جای ما نیست، برای زندگی حتما آنور خط جای بهتری است! اینور خطی ها هم بمانند با گندی که بالا آورده اند، ما که مقصر نبودیم. اسم این پست را گذاشتم پارانویا ولی باور دارم این ترسم بی خود و بی جهت نیست، وقتی هر روز و هر لحظه زبان مشترکمان را از دست می دهیم و همدیگر را به هزار کار کرده و ناکرده متهم می کنیم، وقتی خودمان قدیس می شویم و طرف مقابل تقصیر کار ترس حق ترین حسی است که به سراغم می آید، هر چند بوی پارانویا بدهد. 

پی نوشت: روزی را که پیش هم نباشیم نمی خواهم

۳ نظر:

  1. فکر می کنم یه جورایی این روزا هم حس هستم با شما

    پاسخحذف
  2. یکی از دوستان زیرک و بسیار خردمند که پس از 15 سال زندگی آنور خط به تازگی ایران رفته بود پس از 6 جلسه بازجویی و 2 ماه زندگی در جامعه ایران برآوردی کاملا مثبت داشت از سمت و سویی که جامعه به سمتش می رود ... گفتم که امیدوار باشی

    پاسخحذف
  3. فرهاد یه زمانی دو تا آهنگ خوند...خیلی آهنگ خوند که بوی این تری ها را می داد...تو فکر یک سقف بود...و میگفت من و تو کم بودیم...ما ها با هم کم بودیم.

    پاسخحذف