گاهی سر از جایی در می آوری که نباید، بدون اینکه خواسته باشی، کافی است یک دوربرگردان را اشتباه بروی تا صاف و مستقیم بیوفتی توی مسیری که نمی دانی کدام طرفی است. گاهی مقصر نیستی اما یکهو چشم باز می کنی و می بینی از تاق افتاده ای و برای همه غریبه ای. با قیافه ی هاج و واج وسط لوکیشینی ایستاده ای که کلی آدم دور و برش می پلکند تا سکانس در بیاید. همین می شود که زانوهایت می لرزند و نمی دانی چطور می شود فرو رفت توی زمین. چند لحظه ی اول همه فقط نگاهت می کنند، شاید خانم منشی صحنه جیغ کوتاهی بزند و کارگردان و فیلم بردار هم از کلافگی کمی کله شان را بخارانند اما شکی نیست که این قائله حتما با دعوا و فحش ختم به خیر! می شود. گاهی آدم ها نمی فهمند تو مقصر نیستی، نخواستی که مقصر باشی حتی فکر هم نمی کردی که مقصر از آب در بیایی، برای همین بهشان حق می دهی اگر کاسه کوزه ای هم هست تعارف نکنند و توی دلشان نگه ندارند.
پی نوشت: گاهی جایی فرود می آیی که قبل از تو همه ی تصمیم ها گرفته شده، کسی نظرت را نپرسیده و اخلاقا، عرفا و منطقا خوب نیست که بخواهی کسی را برای برنامه ی جدید قانع کنی، بهترین کار این است که فلنگ را ببندی تا لااقل فحش های نثار شده را از افق دورتری بشنوی.
سوت, سیگار, آدامس , تخم چپ حضرت ابولفضل ,دَرَک,جهمنم, گور باباش ,اونجای نوامیسش و مکان های متبرکه ی دیگری که در کوچه و بازار مصطلح هستند برای رجوع و ارجاع می توانند بهترین کار باشند یا راه فرار.
پاسخحذفیک اسب قبل حضرت جا افتاد!
پاسخحذفو حقا که تمام معنا و مفهوم در همین اسب نهفته است
پاسخحذفمرسی پسر
آخ که چقدر این حس آشناس، وقتی که سنگ روی یخ میشی، چون ظاهراً فقط تویی که نمی دونی برنامه تغییر کرده و الان می بایست یه کار دیگه می کردی !!
پاسخحذفطبا