زندگی گاهی معلق می شود، جلویت آویزان تاب می خورد و تو مثل مسخ شده ها فقط رفت و برگشت اش را می شماری... یک ... دو... سه ... نمی دانی تا چند که شمردی همه چیز رو به راه می شود، فقط عدد های رند را نشانه می گیری و مثل لندمارک هایی که هنگام پرسه زنی دل بهشان خوش می کنی هر از گاهی نفسی تازه می کنی: پیاده می روم تا کنار آن درخت، تا کنار این کافه، تا پشت خانه ی فلانی و بعد تصمیم می گیرم برای بقیه ی راه... تصمیم هرگز گرفته نمی شود، مسیر تا اخر همین است درخت پشت درخت، کافه پشت کافه، فلانی پشت فلانی و ... روزمرگی که گاهی بدجور زندگی را می گذارد روی دور کند. بی هیجان، بی ارزش و گول زنک
پی نوشت: زندگی هر چقدر هم کند باشد باید عادت کنی به تپش تند قلبت که گاهی انگار می خواهد سرت جیغ بکشد که هـــــوی لعنتی! من دارم کار می کنم هنوز، حواست هست؟
حالا اگه یه چیز لذت بخشی میون بود، یا یه کار مهمی داشتی و احتیاج به زمان بود، آی تند می گذشت آی....
پاسخحذفطبا
ولی نمیشه به اون تپش تند هم اعتماد کرد، ینی این نظر منه، حداقل تجربه ی من که اینو میگه
پاسخحذفهمینجوری بود که سیگاری شدیم...
پاسخحذف