۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

ضمیمه شده به نمی دانم کجا

 چند سال پیش همه چیز یک هو به هم ریخت، جریان های موازی زندگی که هر کدام آرام و بی صدا راه خود را می رفتند بدجور به هم گره خورند و من ماندم و ... من، هر کس از کناری لایی کشید و دست روی بوق رد شد و رفت، بی نگاهی به آینه ی بغل حتی. چند سال پیش را دوست نداشتم به یاد بیاورم اما همان موقع ها بود که جایی چیزی نوشته بودم در وصف بهترینِ آن روزها، بهترین دوستِ بدترین شرایطم.

«خانه شش طبقه ی انتهای کوچه بن بست٬ هیچ وقت به دلم ننشست٬ بیچاره خیلی سعی می کند ادای خانه های خوب و سر به راه را درآورد٬ ولی مثل آدم های چاق با دست و پای کوتاه، همیشه آن موقع که نباید، گند بالا می آورد. نمی دانم! حسم به این خانه در مواقعی نفرت است و در مواقعی ترحم. بیچاره تقصیر خودش نیست که دست و پا چلفتی است.
با همه ی این حرف ها٬ دو ماه است غروب ها،  خودم را از هر کجای شهر که باشد می رسانم انتهای بن بست، طبقه ششم و بست می نشینم توی تراسش. غصه هایم هر چه باشند٬ هر چه قدر بزرگ، به بزرگی دل این تراس محقر نمی رسند٬ همه را در خود جا می دهد٬ تازه اگر هم نتوانست٬ غصه هایم سرریز می کنند در تمام شهر، تا پای کوه سنگی که با این نورپردازی نزار شبیه غول تنهایی می ماند که هر از گاهی با ناله ای ابراز وجود می کند، آن وقت تراس با نگاهی معصوم انگار که بخواهد از من عذر بخواهد و بگوید " ببخشید! این بار هم ناامیدت کردم" بهم زل می زند. بیچاره نمی داند من هر کجای دنیا که بروم٬ تراس کوچک خانه ی شش طبقه ی انتهای کوچه ی بن بست را هم با خود می برم.»


پی نوشت: اگر می توانستم در دنیایی بی مکان زندگی کنم خیلی راحت تر بودم، آن وقت دیگر مجبور نبودم گاه و بی گاه از خاطره ها و حس هایی بنویسم که با مکان های مختلف گره خورده اند. بعد با یادآوریشان به نقطه ای دور خیره شوم و مات بمانم که آخر چرا؟

۳ نظر:

  1. این داستان ِ مشترک خیلی هاست لیلا، مکان هایی که ... ولش کن، نمیگم، ولی دوست داشتم بی مکانی و بی زمانی رو تجربه کنم، به زور بنگ و علف حتی! نمی دونم چرا امتحانش نکردم تا امروز، مطمئنم اون موقع دیگه هیچ آرزویی ندارم

    پاسخحذف
  2. نوشته هات بی مکانی میاره...آدمو آواره می کنه, نه به معنای بدی...یعنی واسه چند لحظه توی تراس بودم,طبقه ششم, سیگارم هم کشیدم چایمم خوردم, کوه سنگی رو هم دیدم...این یعنی لیلا خوب می نویسد,تراس هیچ کاره است!

    پاسخحذف
  3. علی حالا من یه چیزی گفتم بنگ و حشیشو بی خیال شو برادر
    فرزاد پس یه چایی تو تراس طلبت

    پاسخحذف