۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

مشق امروزت صرف فعل های تو بی!

از مرگ که حرف می زنی چیزی درونم می لولد و میـ ریــزد...، انگار تمام آنچه به نخی نازک آویزان بود و با هر باد کمی جابه جا می شد یکهو ترق توروق کنان روی کف ولو شود و رشته ی افکار پاره کند. به سکوت که عادت کرده باشی این همه صدا تا مدت ها قلبت را از ریتم خارج می کند. لعنتی تو که می دانی گاهی مرگ چه صدای بلندی دارد وقتی یکهو آوار شود.

پی نوشت: حالا صاف توی این گیر و دار باید بربخورم به بیژن جلالی که انگار اصرار دارد حرف های تو را تئوریزه کند و به خوردم بدهد... نه خیر جناب جلالی من یکی زیر بار کهکشان ها نمی روم، هنوز همین راه نزدیک را برای لی لی ترجیح می دهم...

با مرگ بگریزم
تا کهکشان ها
زیرا با زندگی
راه چندان دوری 
نمی توان رفت           ـــ از بیژن جلالیـــــ

۱ نظر:

  1. زندگی یادم داد , مرگ را جدی نگیرم, مرگ یادم داد زندگی جدی نیست...لیلا شاید نوشدارو تویی...شاید ستون زیر آوار تویی...باش.

    پاسخحذف