۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

برای احمد رضایی و بقیه

برای ما که حالا بیست سی ساله ایم فرقی ندارد کجا ایستاده ایم، هر کداممان هر جا که هستیم تکیه ی شدیدی به پدر و مادرمان داریم. اصلا قرار هم همین بوده. نسل قهرمان قبلی قرار بود الگوی ما شود و جوری تربیت مان کند که دنیا انگشت به دهن بماند. فکر می کنم این تنها خصیصه ی مشترک همدستان انقلاب باشد، با هر رنگ و لباس و عقیده ای روی یک نقطه اشتراک داشتند: سعی در به ارث گذاشتن عقایدشان جوری که تنها و تنها شیاف را تداعی کند.
این وسط فرقی ندارد پسر محسن رضایی باشی یا علی خامنه ای، فرقی ندارد پسر جلایی پور باشی یا دختر کلهر. یا پسر و دختر آنها که همان اول اعدام شدند و فراری و اپوزوسیون. قبل از هر چیز با اسم فامیلت قضاوت می شوی و بدون اینکه خواسته باشی باید جای کس دیگری استنتاق پس بدهی.
نسل ما بدجور مستاصل است، دیده ها و شنیده هایش هیچ جوره به هم نمی خورند و این درد بزرگی است. آنقدر بزرگ که گاهی تا ۴۰ سالگی هم فراموش نمی شود و چاره ای نمی گذارد جز پناه بردن به دارو و قرص و دوا و کوفت و زهرمار، انگار که مشکل ما فقط افسردگی است و با کمی نشاط و خنده همه چیز حل می شود.
نسل ما بدجور تنهاست با دنیای متناقض و غیر واقعی که نشانش داده اند. بازی بزرگان هنوز ادامه دارد و ما هنوز زیر دست و پاییم. در این سی سال هیچ چیز برای ما فرق نکرده. هنوز هفت ساله ایم و باید با شنیدن صدای آژیر بخزیم کنج پناهگاه و بغض بخوریم و آرزو کنیم روزی معلم شویم، نه از آن معلم ها که خودمان داشتیم.

پی نوشت یک: اساسا چه فرقی دارد که توی هتلی چند ستاره در دوبی بمیریم یا اردوگاه پناهندگان شهر وان، چه فرق دارد اوین باشیم یا لوس آنجلس یا اصلا همین جا توی اتاق پشت این صحفه ی چند اینچی، چه فرقی دارد وقتی دردمان یکی است؟
پی نوشت دو: محمد رهبر هم مطابق معمول خوب گفته، بخوانید

۱ نظر: