در زندگی همه چیز به طرز تهوع آوری نسبی است. هر وقت می نشینی با خودت خلوت می کنی و خط و نشان می کشی که فلان چیز خوب است و فلان چیز بد، یکی از راه می رسد و چنان می شاشد به همه چیزت که تا مدت ها گیج و منگ تاب می خوری و آخرش خیلی هم که زرنگ باشی و زور بزنی دودوتایت نهایت می شود پنج تا!
برای همین است که از مقارن کردن اسم ها و صفت ها در ذهنم فراری ام. اینکه بخواهم آدم ها را با کلیات زندگی شان بسنجم به نظرم بی فایده است، خیلی بی فایده. هرگز از روی دهه ی تولد و میزان تحصیلات و سطح خانواده و شهر محل تولد و هزار کوفت و زهرمار دیگر که انگار قرار است تعریفمان کنند نتوانستم قضاوت خوبی بکنم. این روش خوبی نیست. درصد خطایش آنقدر بالاست که هیج وقت شک نداشتم باید راهی جایگزینش کرد.
بعد بدون اینکه متوجه باشم، بدون اینکه هیچ وقت نشسته باشم و تصمیم گرفته باشم دیدم من روش خودم را دارم. دیدم تمام آن چیزی که زندگی و آدم ها را برایم عزیز و محترم می کند دقیقا جزئی ترین مسایل روزمره است. تمام آن چیزهایی که همه ناخودآگاه انجام می دهیم یا نمی دهیم و برای انجام دادن یا ندادنش نه کسی قضاوتمان می کند نه کسی تشویقمان می کند نه اصلا کسی متوجه مان می شود.
زندگی کلیات دردآوری دارد که ایمان دارم بی ارزش اند، اما پر است از جزئیات کوچک هیجان انگیز که جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمی گذارند.
پی نوشت: ترجیح می دهم آدم فقیر درس نخوانده ای باشم که ناظرین خارجی از دیدنم احساس برتری شعف آوری کنند، اما بلد باشم وقتی از تاکسی پیاده می شوم به راننده بگویم «خسته نباشید، خیلی ممنون» و لبخند راننده را تا آخر عمر قاب کنم بگذارم جلویم. این طوری سرم پیش خودم بلند است.
برای همین است که از مقارن کردن اسم ها و صفت ها در ذهنم فراری ام. اینکه بخواهم آدم ها را با کلیات زندگی شان بسنجم به نظرم بی فایده است، خیلی بی فایده. هرگز از روی دهه ی تولد و میزان تحصیلات و سطح خانواده و شهر محل تولد و هزار کوفت و زهرمار دیگر که انگار قرار است تعریفمان کنند نتوانستم قضاوت خوبی بکنم. این روش خوبی نیست. درصد خطایش آنقدر بالاست که هیج وقت شک نداشتم باید راهی جایگزینش کرد.
بعد بدون اینکه متوجه باشم، بدون اینکه هیچ وقت نشسته باشم و تصمیم گرفته باشم دیدم من روش خودم را دارم. دیدم تمام آن چیزی که زندگی و آدم ها را برایم عزیز و محترم می کند دقیقا جزئی ترین مسایل روزمره است. تمام آن چیزهایی که همه ناخودآگاه انجام می دهیم یا نمی دهیم و برای انجام دادن یا ندادنش نه کسی قضاوتمان می کند نه کسی تشویقمان می کند نه اصلا کسی متوجه مان می شود.
زندگی کلیات دردآوری دارد که ایمان دارم بی ارزش اند، اما پر است از جزئیات کوچک هیجان انگیز که جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمی گذارند.
پی نوشت: ترجیح می دهم آدم فقیر درس نخوانده ای باشم که ناظرین خارجی از دیدنم احساس برتری شعف آوری کنند، اما بلد باشم وقتی از تاکسی پیاده می شوم به راننده بگویم «خسته نباشید، خیلی ممنون» و لبخند راننده را تا آخر عمر قاب کنم بگذارم جلویم. این طوری سرم پیش خودم بلند است.
اصلن چرا قضاوت وقتی همه چیز نسبی ست ؟
پاسخحذفعالی
پاسخحذفعلی بی قضاوت نمی شه که... ذهن آدم گاهی وقتا لنگر می خواد نمی تونه هی تاب بخوره بره اینور بره اونور بره اینور بره اونور بره اینور بره اونـ...
پاسخحذفلنگر ذهنتو بنداز تو دلت بشرِ دوست داشتنی...لیلا آدما اسم اند و اسم ها ترسناک من یاد گرفتم دلم و ذهنم را از اسم آدم ها جدا کنم،دنیایشان را در لحظه ببینم...لق همه ی دنیا تو دنیای خودت را بچسب و کارت را بکن.
پاسخحذفقضاوت که شروع بشه، ته نداره، بعدشه که خط کشیدنا شروع می شه، همون کاری که حکومت تو مقیاس کلان میکنه و ماها تو مقیاس خودمون.
پاسخحذفطبا
با رفیق طبا موافقم.
پاسخحذفقضاوت کردن یا نکردن نسبیه، و قضاوت نکردن غیر ممکنه، یه روند ناخودآگاهه تو ذهن آدم که مبارزه باهاش تقریبا غیر ممکنه
پاسخحذفشاید تنها راهی که بشه یه کم تلطیفش کرد این باشه که مرزبندی های قراردادی رو توش دخیل نکرد و معیارهای انسانی تری براش انتخاب کرد