۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

پناه بر ادبیات؛ برای احمد نامداریان

همیشه، هر وقت زورم به دنیا نمی رسید و حوصله ی کلنجار نداشتم کله ام را می کردم توی کتاب و به روی اطرافیان نمی آوردم که تمام حرکاتشان را زیر نظر دارم و اگر چیزی نمی گویم به خاطر این نیست که نمی فهمم.
خیلی زود این کار عادتم شد، اینکه هر جا آدم های مثلا واقعی حالم را به هم زدند سریعا با کاراکترهای کتاب های موردعلاقه ام جایگزینشان کنم، بعد باهاشان رفاقت کنم، بحث کنم، مشورت کنم، بخندم و گاهی هم خیلی دراماتیک زیر گوششان بزنم و بعد تندی بغلشان کنم که مثلا این سیلی یک دوست به دوستش بود، یک روز هم تو بزن زیر گوش من تا به خودم بیایم، اصلن دوستی یعنی همین.
مدرسه که می رفتم همیشه نیمکت کنار دیوار را ترجیح می دادم، فکر می کردم در پناه دیوار که باشم معلم نمی فهمد تمام وقت کتاب زیر میز باز است و تند تند ورق می خورد. تمام ۸ مدرسه ای که در طول ۱۲ سال تحصیلم عوض کردم به لطف همین ورق زدن ها قابل تحمل شد آنقدر که حتی گاهی دلم تنگشان می شود.
همه ی اینها را تا حالا نشده بود که بگویم. که مثلا نخواسته باشم استراتژی مخصوصم برای خندیدن به ریش دنیا را لو بدهم بود. انگار که فقط خودم بلد بودم حال خرابم را حواله ی ذهن بی سر و ته دوست داشتنی ترین آدم های دنیا کنم. بعد همین چند روز پیش بود که با کلی استرس توی راهروهای مترو این طرف و آن طرف می رفتیم و نمی دانستیم به قرار ملاقاتی که خیلی برایمان مهم بود به موقع می رسیم یا نه. نشسته بودیم و متروی لعنتی راه نمی افتاد و فکر می کنم طبق معمول تیک عصبی گرفته بودم که پای روی پایم را تکان تکان بدهم و به بند کفش آویزان که تاب می خورد خیره شوم. بعد تو به سبک یک شیرازی تمام عیار که هرگز اسیر استرس نمی شود کتاب را درآوردی و گفتی بخوانیم و خودت شروع به خواندن کردی. کتاب را یوسا نوشته بود، یکی از همان دوست داشتنی ها. روی جلد کتاب بزرگ نوشته بود چرا ادبیات و اصلن یوسا کتاب را نوشته بود که همین را بگوید، چرا ادبیات؟ علاقه و نیاز بشر به ادبیات از کجا آمد و چرا قابل حذف نیست؟ خط به خط کتاب را که می خواندی چشم هات برق می زد و جیغ جفتمان که از هیجان موافقت با آقای نویسنده ناشی می شد چرت همسفرهایمان را پاره می کرد.
حالا به لطف ماریوبارگاس یوسا، محمد درویش و متروی کرج که کند است و گاهی درهایش باز نمی شود، چند لحظه ی عالی در زندگی ام دارم که یادآوریشان نگاهم را توی هوا قفل می کند و لبخند روی لبم می دوزد. از کل زندگی همین برای آدم بماند بس است دیگر. ما تا اخر عمر خط به خط این کتاب را با هم شریکیم.

پی نوشت یکـ|
ادبیات خوب سراسر رادیکال است و پرسش هایی اساسی درباره ی جهان زیستگاه ما پیش می کشد. ادبیات برای آنان که به آنچه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جان های ناخرسند و عاصی است، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند ... ادبیات تنها به گونه ای گذرا این ناخشنودیها را تکسین می دهد، اما در همین لحظه های جادویی و در همین لحظات گذرای تعلیق حیات، توهم ادبی ما را از جا می کند و به جایی فراتر از تاریخ می برد و ما بدل به شهروندان سرزمینی بی زمان می شوین، نامیرا می شویم....
پی نوشت دو|
پی نوشت یک از کتاب چرا ادبیات؟ نوشته ی ماریو بارگاس یوساست که عبدالله کوثری مثل همیشه هنرمندانه ترجمه اش کرده و من دوست داشتم عین ۸۰ صفحه اش را اینجا پیست کنم!


۲ نظر:

  1. چه روزی می شود؛ وقتی پناه می بری به دنیای مجازی و بی اختیار گوگل ریدر رو کلیک میکنی توی صفحه ی اولش یه پست جدید گذاشته یاشی. اونم برای یه اسم آشنا. هم اون روز با اون کتاب روحمون رو خط خطی کرد یوسا و هم امروز با این کلمات برای من ماندگار شدند. بسیار زیبا بود و اثر گذار (در حد حلفه اشک در حدقه چشم).

    پاسخحذف
  2. ادبیات شاید تنها پناهگاه این روزهایمان باشد

    پاسخحذف