شیرین ۹-۱۰ ساله است، آن موقع ها که پدر مادرش دیگر از بچه دار شدن ناامید شده بودند به طرز معجزه آسایی سر و کله اش پیدا می شود و می شود دختر بابا و مامان. حالا خانواده ی سه نفره شان همین طبقه ی بالا واحد چسبیده به راه پله زندگی می کنند. از نشانه های اختلاف سنی زیادش با پدر و مادر یکی هم این است که هر از گاهی دفتر و کتابش را می زند زیر بغلش و می شود مهمان ما تا انشاهایش را بنویسیم و بر حسن انجام تکالیفش نظارت کنیم. همیشه مودب و خجالتی است و هیچ وقت نه به ظرف میوه دست می زند نه حتی می گوید تشنه ام.
دیشب اما چهره ی دیگر شیرین را دیدم.
حوالی نیمه های شب بود که آپارتمان شش واحده مان شد محل جولان عده ای که هیچ کس دعوتشان نکرده بود. شش هفت نفر مرد چارشانه ی به اصطلاح غولتشن از صبح طول و عرض کوچه را کشیک دادند تا آنوقت که همه خوابیدند و شهر امن و امان شد با دست بند و بند و بساط های مقتضی دیگر یورش بیاورند و یک دختر ۲۷ ساله ی ۴۸ کیلویی را بازداشت کنند. سر و صداها آنقدر بالا گرفت که همسایه ها یکی یکی پیدایشان شد. در را که باز کردم دیدم شیرین ایستاده روی پاگرد بالایی، میله ی جان پناه را محکم گرفته و توی بلوز و شلوار صورتی اش می لرزد. همسایه ها که رفتند سمت کوچه توی راه پله من ماندم و شیرین. نگاهش کردم و گفتم «تو برو خونه» یک قدم رفت عقب و پرسید «برم؟»
- «این ها داد و بیداد می کنند می ترسی»
مکث و مکث و مکث کرد و بالاخره گفت: « نه نمی ترسم»
بعد صداهای توی کوچه بالا گرفت و مجبورم کرد سراسیمه خودم را برسانم دم در، دختر ۴۸ کیلویی را که بردند و قال خوابید و همه همان جا دم در ولو شدند باز برگشتم و دیدم پشت سرم ایستاده، چسبیده به لنگه ی در و تمام و کمال ماجرا را زیر نظر گرفته. حالا نمی دانم از وقایع دیشب در ذهنش چه تصوری می سازد، راستش هیچ هم مهم نیست، مهم همان است که حالا فقط من و شیرین می دانیم: او دیگر نمی ترسد.
پی نوشت: دوست داشتم وقتی فریده ماشینی فوت می کند، دخترِ بزرگ مادرم پیشش باشد. دختر بزرگ ها بهتر بلدند جای دوست های قدیمی و صمیمی را پر کنند اما این خردادها...
چند وقت پیش خوابتو دیدم
پاسخحذفخیلی دوس داشتم ببینمت ولی نشد
همیشه نه گاهی خیلی دوس داشتم احساسم و بیان کنم ولی نشد میخواستم باهات بیشتر بُر بخورم ولی نشد
لینک بلاگتو امروز که دنبال اخبار اتفاق دیشب بودم پیدا کردم
تو دلم خیلی چزا هست که بگم ولی دلم خیلی روشنه.
اف نصری
جای سخن نیست...هیچ برای گفتن ندارم ودوست داشتم که داشتم .....
پاسخحذفاتوسا
سلام لی لا.
پاسخحذفمن اون دختر 48 کیلویی رو می شناسم . تو رو هم یکمی از دور ...
اونوختا که اف بی بودم بیشتر در تماس بودیم ...
از دیگران خبر دار شدم ، نمی دونم که ناراحت کنندس یا نه ؟
هیچ چی نمی تونم بگم ، فقط یه جمله از یکی که بش ارادت دارم برای همدلی با تو و بقیه:
از دست 80 درصد نادان ناراحت نیستم ، 20 درصد خائنن که عذابم می دن!
کاش خرداد زود تموم شه
نمیدونم چی باید گفت... گاهی سکوت بهترین حرفه
پاسخحذفدوست دارم عذرخواهی کنم! ایران چند نفر جمعیت داره؟!! من یکی از اون همه آدمم که به اندازه ی سکوتم! به اندازه ی بی تفاوتیم، به اندازه ی همه ی دست روی دست گذاشتنام مقصرم! به شیرین 10 ساله توی اون لباس صورتی حسودیم میشه؛ می دونی چرا؟ چون من هنوزم می ترسم!! آدمای ناراضی اما ترسو توی این مملکت کم نیستن! کاش هممون یک کم شجاع تر بودیم! معذرت می خوام...
پاسخحذفدوست دارم عذرخواهی کنم! ایران چند نفر جمعیت داره؟!! من یکی از اون همه آدمم که به اندازه ی سکوتم! به اندازه ی بی تفاوتیم، به اندازه ی همه ی دست روی دست گذاشتنام مقصرم! به شیرین 10 ساله توی اون لباس صورتی حسودیم میشه؛ می دونی چرا؟ چون من هنوزم می ترسم!! آدمای ناراضی اما ترسو توی این مملکت کم نیستن! کاش هممون یک کم شجاع تر بودیم! معذرت می خوام...
پاسخحذفمتنفرم از این وضعی که توش گیر کردیم٬ از این که یکی تاوان میده برای این که می خواد زنده باشه و زندگی کنه٬ از این که بقیه فراموش می کنن اون یک نفر ها رو٬ از این که کاری از دستم بر نمیاد
پاسخحذف