۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

برشی از یک خواب-زندگی

دیشب سیل آمد. توی خواب بود که چهار پنج نفری نشسته بودیم سر پیچ یک جاده ی کوهستانی خاکی که مشرف بود به دشتی مثل دشت های اطراف تبریز. بعد یکهو زمین لرزید و از پشت پیچ جاده توده ی آب (مثل یکی از قسمت های پسر شجاع) به سمت ما دوید. تا که از جا بلند شدیم و دو گام به سمت پشت دوربین برداشتیم توی حیاط خانه ی مادربزرگ بودیم. جایی حوالی اصفهان. دوباره حیاط این خانه شده بود امن ترین جای دنیا. اتاق پایین حیاط پر بود از آدم هایی که از سیل گریخته و حالا اینجا پناه گرفته بودند. اتاق حالا شده بود جزیره ی امن سیل زده ها.
خستگی این روزهایم که انگار هیچ وقت دَر نمی رود توی خواب هم دنبالم بود، با این همه مدام این طرف و آن طرف می شدم و حواسم به همه بود. حواسم بود که با کشاورزی که زمین اش زیر آب رفته هم صحبت شوم و کمی از بار دلش را بردارم و بگذارم توی جیب های گشاد مانتو، حواسم بود جای خواب بابا را که توی خواب هم نگران گرانی کاغذ بود بیندازم، حواسم بود برای بچه هایی که ترسیدند و هیچ جوره آرام نمی شوند «قصه های من و بابام» بخوانم. توی خواب هم استخوان درد داشتم و ذهنم خسته بود اما داشتم خودم را شکنجه می کردم انگار. بعد انگار برای چند لحظه همه چیز آرام شد و چند لحظه بعد من روی پله های جلوی اتاق نشسته بودم و پاهایم با دمپایی توی آبی بود که اتاق را دور گرفته بود. سیگار را گیراندم (حتی در قید این نبودم که اگر مادربزرگ ببیند چقدر ناراحت می شود، اصلن مادربزرگ کجا بود؟ ندیده بودمش تا آن لحظه) و سرم را تکیه دادم به شیشه ی در. حالم از خودم به هم می خورد که هنوز سعی می کنم همه چیز را مدیریت کنم و همه چیز را از دل همه دربیاورم و به همه نشان دهم که چقدر خوبند.
بیدار که شدم همه ی آن ترس ها و اضطراب های این سال ها یکجا کنار دستم بود. قلبم جیغ می زد، زانوهایم می لرزید، جیرجیرک رفته بود و به جایش گربه ای چاق از خودش صداهای تهوع آور در می آورد. بیدار که شدم دلم خواست دیگر به کسی فکر نکنم و کمی خودم را دوست داشته باشم. اما دستی که محکم به تخت فشارم می داد نگذاشت بلند شوم و سنگ هایم را با خودم وا بکنم. من باز هم ناتوان ماندم.

پی نوشت: آدم ها بلد نیستند خودشان را عوض کنند. یا همین طور که هستند دوستشان داشته باشید یا آرام از کنارشان رد شوید و بروید و سرکوفت هایتان را هم ببرید.

۲ نظر:

  1. پی نوشت هایت آدم را خوب می کند.

    بی معرفتم.معترفم.چند وقتی بود اینجا نیامده ام.حالا که آمده ام انگار آمده ام حیاط خانه ی مادر بزرگ.به صرف نون و پنیر و هندونه.

    دستت بی بلا.

    پاسخحذف