۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

تقدیم به آفتاب چابهار که گاهی کش می آید

توی تاکسی نشسته ای پشت سر راننده، طبق معمول خودت را چسبانده ای به در و به دورترین افقی که تهران مجالت می دهد خیره شده ای، افقی که از بس نزدیک است دیگر باید اسمش را عوض کرد، بعد یکهو کلافه از ترافیک -این تنها خصوصیت تهران که هرگز عادی نمی شود- با خودت توی آینه ی آقای راننده چشم تو چشم می شوی. بعد یاد هاینریش بل می افتی که یک بار یکی از کاراکترهایش را توی یک مغازه ی سوسیس فروشی بدون هماهنگی گذاشت جلوی آینه تا طرف اول خودش را به جا نیاورد و بعد توی فکرش بگوید :« یاد گداهایی افتادم که شب سال نو می آمدند دم خانه و مادرم هیچ وقت نمی گذاشت دست خالی برگردند». بعد همینطوری که داری با تکان دهندگی ماجرا ور می روی، یکی از هزاران ساختمان کریه دو طرف خیابان خودش را می کشد کنار تا آفتاب صاف بتابد روی گونه ی راستت، همان جا که وقتی بچه بودی روی ساحل صخره ای چابهار خراشید و جایش بنا بود هیچ وقت نرود. چابهار آن روزها دورترین نقطه ای بود که در آن حیات کشف شده بود، آنقدر دور که گاهی خجالت می کشیدی اسمش را جلوی هم کلاسی های تهرانی ببری. حالا همان ساحل دور که آبی ترین دریاها را داشت (هنوز هم دارد؟) اینجا وسط اتوبان پیدایش شده بود، چون نور تابیده بود و زخم زیر پلک هویدا شده بود، البته نه سر جای قبلی. زخمی که سال ها بود گمش کرده بودی، منتظر یک اشعه ی نور و یک فکر بیمار و یک آینه می گشت تا حلقه ای از خاطره ها و مکان ها را پشت سر هم بچیند و پیش خودش یک نتیجه گیری منطقی بکند. برای همین بود که بعد از چابهار پنج سالگی سریع و بی فوت وقت خودش را پرت کرد به اصفهان بیست و یک سالگی، شب تحویل طرح چهار. بعد پیش خودش بدو بدو کردن های روی ساحل صخره ای را مصادف کرد با بالا پایین پریدن های شب تحویل که هر دو برایش یک معنی دارند: «این دور و بر چیزی هست که من باید پیدا کنم. من خیلی هیجان زده ام. یک دنیا پیش رویم هست و من حالا حالا ها باید جست و خیز کنم» و بعد یادش می آید که دقیقا بعد از تمام شدن همین جمله است که اتفاق می افتد و خراش جا می اندازد، یکی زیر پلک که وقتی بغلت می کنند و می برندت درمانگاه و تو همینطور گریه می کنی و نمی گذاری بخیه ی دکتر بچسبد سرجایش، پیش خودت فکر می کنی هیچ چیز از این دردناک تر نمی شود، تا آخر عمر باید زخمت را حمل کنی و تا سال ها برای دیگران تشریح کنی که چه طعمی داشت وقتی دریا جلوی چشم هایت خون شد. یکی هم نه زیر پلک که بعد از سال ها کم کم جا بیوفتد توی صورتت و فراموش شود بلکه جایی حوالی سمت چپ قفسه ی سینه که به چشم هیچ کس نمی آید بنابراین خوشبختانه هیچ وقت مجبور نیستی برای کسی تشریحش کنی اما در عوض جا به جا شدنش هم به این مفتی ها نیست، که مثلا پوست تکثیر سلولی کند و کش بیاید و خودش را از محل وقوع حادثه دور ودورتر کند. که تا آخر عمر یادت بماند از چه وقت بود که دیگر نتوانستی روی هیچ چیز تمرکز کنی، نتوانستی سر هیچ کاری تا آخر بنشینی، نتوانستی بدون خانواده ی پام های عزیز بخوابی و نتوانستی با خودت رو به رو بشوی و خودت را به جا بیاوری. که یادت بماند همه ی این ها از یک لحظه شروع شد؛ لحظه ی وقوع خراش درست همان موقع که تصمیم گرفتی بلندپروازی کنی.

پی نوشت یک: زخم ها از بین نمی روند، ممکن است گم یا فراموش شوند اما همیشه حاضرند، چشم به راه یک اشعه ی آفتاب که خودش را از یک سوراخی بتاباند و همه چیز را باز جانمایی کند.
پی نوشت دو: یک وقت هایی آینه تاکسی ها صادق ترین ها هستند. صاف و صریح می روند سر اصل مطلب. این اتفاقی است که توی هیچ اتاق شخصی ای نمی افتد.
پی نوشت سه: چابهار هنوز هم خیلی دور است. آرامش ساحل هایش دور است از جنگ اعصاب و ترس های این روزهایم.

۲ نظر: