۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

تقدیم به خاطره ی محوِ یک فضای جمعی


یکـ     چند ماه پیش بود که کافه را پلمپ کردند. درش را بستند و قفل زدند و رفتند. بعد یک عده که همیشه آنجا همدیگر را می دیدند و کارشان شده بود ایده پردازی و موزیک و قهر و آشتی و منچ و اسپرسو هر کدام سر در یقه حواله شدند به یک سمتی و دیگر کم و کم و کمتر همدیگر را دیدند.
دو     چند هفته پیش بود که صاحب ملک زنگ زد و گفت برای تسویه حساب بروند. پلمپ باز شده بود و حالا یکی باید می رفت تمام خاطره ها را جارو می کرد و جایش را دستمال می کشید و اتاق سه در چهار را برق می انداخت و تحویل صاحب ملک می داد که حالا دیگر قول داده بود مستاجر «کافه چی» نیاورد.
سه     چند روز بعد بود که تیم بالاخره خودش را جمع و جور کرد و با طی و جارو و مواد شوینده و دلی که مدام پا پس می کشید کرکره را داد بالا و روی اولین نیمکت نشست و سیگاری دود کرد. بعد روی همه چیز یک بار دست کشید و کمی مکث کرد و بعد سعی کرد کمی منطقی باشد و دسته بندی کند: قابل استفاده - قابل فروش - امانت - زباله.
چهار    چند ساعت بعد همه چیز بارِ یک بلیزر شد تا ساعی را به مقصد جایی حوالی بخارست ترک کند. بنا بود همه ی آنچه مانده است مهمان تحریریه ای شود که حالا نزدیک یک سال است درش تخته شده. «ساختمان خاک خورده مهمان می پذیرفت». گاهی یادم می رود درها و دیوارها و میزها و صندلی ها هم دردِ دل دارند.
پنجـ     از بین تمام قابل فروش ها یک میز مربع چوبی و یک چهار پایه سهم من شد. پولش را قرار شده بعدا بدهم. هروقت پول دستم رسید. گو اینکه کسی هم خیلی دنبال پولش نیامده. در هر حال میز حالا اینجاست. کنار دستم. میزی که یک زمان پهن می شد زیر دست های هیجان زده ی دخترکی که میل بافتنی از دستش نمی افتاد حالا اینجاست. آمده تا به بیماری حوزه بندی ام کمک کند که عادت دارم برای هر کاری جای مشخص تعیین کنم و با وسواس احمقانه ای مدام حواسم به این باشد که از خط بیرون نزنم. از آن روزی که عزمم جزم شده که کمی خودم را جمع و جور کنم و شاید پای رفتنم را هل بدهم به جلو این میز خودش را پهن کرده زیر دفتر و دستک و مدارک و فیش و تست و استیکر و فلان و بهمان. حالا هر از گاهی یک قطره چای به خوردش می دهم و بعد بوی چوب که بلند شد خودم را غرق ایده هایی می کنم که یک زمان یک عده بالا سر این میز می پروراندند. ایده هایی که دقیقا می توانم حدس بزنم چقدر برای این روزهای ما بزرگ اند. ایده های دور هم بودن و ماندن و ماندن. ایده های بالیدن در فضای جمعی. ایده های «اینجا بهترین جای زمین است». حالا شب ها گاهی صدای نفس های پراضطراب میز که هر از گاهی با آهی همراه است نمی گذارد بخوابم. گاهی به خودم می گویم کاش این میز هرگز وارد این اتاقِ سه در چهار یک نفره نمی شد. کاش هرگز رویش با ماژیک نمی نوشتم «ای کاش آدمی وطن اش را...»

پی نوشت: من همان آدمی ام که همیشه از شلوغی کافه فراری بودم. غر می زدم و از اینکه نمی توانم با صدای بلند موزیکش به اندازه ی یک پاراگراف کتاب تمرکز کنم شاکی می شدم. حالا اما بحث برایم فراتر از این حرف هاست. حالا دیگر بحث بود و نبود کافه گره خورده به آینده ی جمعی ما که مدام تحلیل می رود و زیر پوست اتاق های خواب و پستوها و آشپزخانه های شخصی گم و گور و نیست و نابود می شود. حالا دیگر فقط من می فهمم این میز چه حالی داشته آنوقت که ماهی کافه رویش زنده به گور شده، آنقدر که کسی نبوده دستش برود سمت قفل و لای در را کمی باز کند تا آب توی ظرفش بریزد و نگذارد خشک شود و بچسبد به ته ظرفش.

۱ نظر: