۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

تقدیم به شرم دختران هرمز

❊هفته ی گذشته تهران میزبان دختران هرمز بود. دخترانی که چند سالی است باور کرده اند که می توانند خاک های رنگی جزیره را به نظر کیمیا کنند و بعد آستین ها بالا زدند و کردند. این چند خط را تقدیم می کنم به موهبت حضورشان در این شهر چند میلیونیِ گاهی ترسناک.
 

یکـ|   حاصل دستشان شده بود تعدادی نقاشی روی  شیشه های مربعی چند در چند که بوی نمِ نمکین دریا داشت و باید راه درازی را، از خانه ی کنیز و دیگران در هرمز تا خانه ی هنرمندان تهران، با احتیاط حمل می شد.
اوایل هفته ی پیش شیشه های کوچک رنگی از راه رسیدند، چیده شده روی میزهای سفید. انتخاب از بین شان دشوار بود. با همه ی این ها اگر می توانستی انتخاب کنی، پول همان جا رد و بدل می شد و معامله دقیقا همان وسط گالری سر می گرفت. بعد تو می توانستی با دست خودت شیشه را برداری و بگذاری توی کیفت و تا به خانه برسی چندین بار لای کیفت را باز کنی، براندازش کنی و گونه هایت از ذوق قرمز شود و مدام به این فکر کنی که مدت ها بوده گالری رفتن چنین برایت هیجان انگیز و واقعی نبوده. انگار که یکی از اتفاقات زندگی روزمره ات. بی هیچ تشریفات فرمایشی و ساختگی و عصاقورت داده ای که از راه برسد و همه چیز را بیشتر شبیه یک نمایش ناگزیر کند.
با همه ی این ها نمی توانی چشم های دختران هرمز را که حالا قرار است یک هفته ای مهمان دیوارهای ساختمان «خانه هنرمندان» باشند فراموش کنی. نگاه چشم های هنرمندانی که با «خانه» شان غریبی می کنند. حالا این سوال کاملا برایت جدی است: چرا این «خانه» آنقدرها که باید رویش گشاده نیست؟ مثلا مثل «خانه ی کنیز» در جزیره.

دو|   عادت نداری مسائل را زنانه-مردانه کنی، اما خیلی دوست داری بدانی آیا نادعلیان آگاهانه به سراغ زنان رفت؟ یا زنان (و مشخصا یک زن؛ کنیز) به سراغ او آمدند؟ بعد با خودت می گویی ماجرا از هر قراری که باشد، حالا که بعد از گذشت چند سال به جریان شکل گرفته در هرمز نگاه می کنی می بینی جمع دختران و زنان هرمز دقیق ترین و درست ترین گروهِ هدف بوده اند. دخترانی که روزمره ترین کارهای هرروزه شان هم همیشه چیزی از هنر و صناعت در خود داشته، از رنگ های شاد لباس های سوزن دوزی شان که افق کوچه ها را درخشان می کند گرفته تا صدف های ریز و درشتی که مصالح ساخت عروسک و غیره می کنند که کمی از تیرگی های افق پیش رویشان کم کنند. دخترانی که به مرور در زندگی آنقدر شجاع می شوند که کل خانواده تکیه شان را به آن ها می دهد و آرامش را از دست های حنا بسته شان می خواهد. دخترانی که نه خیلی دیر، که زود «مادر» می شوند و کم کم همه چیز برایشان رنگ دیگری می گیرد، در جزیره ای که بیکاری و فقر و اعتیاد دست به دست داده تا «مادر» بودن معنای دیگری بدهد. در این شرایط است که سرمایه گذاری نادعلیان روی زنان جزیره «پایدارترین» شکل سرمایه گذاری به نظر می رسد. خونی که این دختران به پیکر خسته ی هرمز می رسانند، نسل به نسل می گردد و امید است چنان ریشه بدواند که هیچ اداره ی متبوعِ نامطبوعی نتواند اراده کند که دیگر نباشد.

سه|   روزهای آخر نمایشگاه است. با یکی از اهالی آشنای هرمز سر صحبت را باز می کنی. بعد از چند سوال روتینِ حال و احوال و چه خبر و چه می کنی، بی هیچ مقدمه ای می پرسد «چرا من در تهران احساس غربت می کنم؟» بعد همین طور که تو خیره نگاهش می کنی باز ادامه می دهد «مگر تهران پایتخت ایران نیست پس چرا فکر می کنم هویت من را ندارد؟» سوال برایت تکان دهنده است نه به این خاطر که نمی دانی تهران شهر مهربانی نیست برای به اصطلاح شهرستانی ها، بلکه به این خاطر که انتظار نداشتی چنین بی محابا توی صورتت کوبیده شود. حالا باز به چشم های دختران هرمز فکر می کنی و پیش خودت می گویی کاش این «خانه» این «شهر» این «روزگار» کمی درست تر بود. کاش «ما» کمی درست تر بودیم. کاش فاصله های روی نقشه در واقعیت اینقدر کش نمی آمدند.

پی نوشت: مستند «کنیز» ساخته ی حامد کریمی پور حسن ختام هفته ی زنان هرمز در تهران شد. مستندی که به واسطه ی سوژه اش، تمام پتانسیل های تبدیل شدن به فیلمی آه و اشکی را داشت تا با تمرکز روی تصویر کردن سختی های زندگی زنی جنوبی برای مخاطبی که خیلی دورتر از او و بیرون گود نشسته حسابی احساساتی اش کند. اما حامد کریمی پور راه دیگری را پیش گرفت و در «کنیز» به جای تمام این ها ترجیح داد با ما از معجزه ی امید بگوید و لبخند های زنان هرمزی.

۱ نظر:


  1. اسب همون اسبه،تفنگ همون تفنگه اما مرد همون مرد نيست

    ناخدا خورشید

    پاسخحذف