۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

سرازیر( یا سربِزیر) از میرداماد تا ونک؛ پیاده روی شرقی

یک فرورفتگی توی جداره ی ساختمان هست. نمی دانم چرا. ولی آنقدر هست که یک انسان بالغ بنشیند و تکیه بدهد به دیوار یک سمتش و بعد پاهایش را دراز کند و بچسباند به دیوار مقابل. هنوز چشم ها به تاریکی ساعت ۶ عصرِ پاییز عادت نکرده اند، انگار که ساعت ۱۰ شب است. دو دختر بچه بساط کسب و کارشان را که تماما توی یک جیب معمولی جا می شود بغل گرفته اند و خودشان را توی فرورفتگی جا داده اند. دختر بزرگتر به سبک همان آدم بالغ طوری نشسته که رهگذران تنها نیم رخش را می بینند و گره ی سختی که به روسری اش زده، ولی پاهایش هنوز تا رسیدن به دیوار مقابل کلی راه دارد. دختر کوچکتر اما رو به ماست. تمام چهره با گونه هایی خیس و دهانی از فرم افتاده. قاعدتا من طبق معمول همیشه موسیقی خودم را توی خیابان دارم، پس صدایی نمی شنوم. تنها یک لحظه چشم هایم می افتد توی چشم های براق دختر کوچکتر و بعد پاها انگار که شرطی شده باشند راهشان را ادامه می دهند، بدون اینکه حتی یک لحظه تردید کنند یا دستوری از مغز بگیرند که: «هی! لعنتی! ندیدی بچه داشت گریه می کرد؟» پاهایت یاد گرفته اند راه خودشان را بروند بدون توجه به دهان نیمه باز و چشم های بهت زده ات که جا مانده روی فرورفتگی جداره ی ساختمانی که هیچ وقت نمی فهمی چرا هست.

پی نوشت: وقوع حادثه مصادف شد با همان لحظه ای که صدایی توی هدفون می گفت:

hey you!
don't tell me that go home alone
together we stand
divided we fall

۲ نظر:

  1. من همیشه در مواحهه با این دخترک‌ها مستاصل میشم. شب‌ها قشنگ قبل خواب میان جلو چشمم. یه دختر چشم آبی خوشگل بود تو خط ۴ مترو گاهی می‌دیدمش. دستمال جیبی‌هام رو از اون می‌گرفتم. دو ساله دیگه نیست. یعنی کجاس ؟ :(

    پاسخحذف
  2. اولین بار که هی بو گوش دادم در یک واکمن صورتی رنگ بود، سد رضا کتاب فروش کنار جوب نیکبخت، قبل دادگستری بم گفت پینک فلوید گوش کردی گفتم نه چی هست.گفت زبانت خوبه گفتم آره.گفت پس بیا بشنو.بهترینن....

    پاسخحذف