۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

معجزه ی استابیلو در ولیعصر

توی بی آر تی ولیعصر که طبق معمولِ عصرها تا خرخره پر آدم بود، معجزه ای رخ داد و سکوی کنار صندلی مخصوص آدم های پیر خالی شد. کوله را انداختم جلوی پا و دست ها را روی میله ی جلو ضربدر کردم و سر را تکیه اش دادم، آنقدر خسته بودم که ممکن بود در همان حالت خوابم ببرد، اگر آن همه غم توی دلم گِرد نشده بود. چند لحظه بعد دستی تکان تکانم داد و اشاره کرد به انگشت هام و گفت «خاله اینا چیه؟» گیج و منگ چند بار بین چشم های متعجب او و انگشت های خط خطی شده ی خودم رفتم و آمدم، یکی از هدفون ها را از گوشم درآوردم و بالاخره دهانم باز شد که «نقاشی» میله را محکم گرفته بود و چشم هاش هنوز هیجان داشت «خودت کشیدی خاله؟» چه چیز باعث می شد محکم بغلش نکنم؟ «آره، خودکار رنگی دارم، می خوای؟» مادرش همان کنار ایستاده بود و نمی دانم از دوردست آنطرف شیشه به یاد کدام بدبختی روزمره اش می افتاد که هیچ حواسش به ما نبود «خودکار رنگی نه، از همین خط خطی ها برام می کشی؟» چند لحظه بعد، گو اینکه اصلا به لحظه نرسید، جامدادی فلزی با تمام استابیلو های رنگی از کیف درآمده بود، دخترک به زانوهایم تکیه داده بود و دست های کوچکش توی دست من بود تا با خودکار رنگی رنگی شان کنم. کارم که تمام شد دستهاش را کمی عقب گرفت و خندید. دوباره بعد از مدت ها هولدن کالفیلدی شده بودم که دوست دارد تا آخر دنیا به پسرک آوازه خوان خیره شود، بعد کمی نزدیک تر بیاید و زمزمه هایش را با زمزمه های پسرک همخوان کند تا تمام دنیا برایش بشود یک زمین چاودار بزرگ که بچه ها توش می دوند و بازی می کنند و او شده ناطور دشت شان و با خودش می گوید «دیگر از این زندگی چه می خواهم؟»


پی نوشت یک:  فرعی های ولیعصر بوی چوب نیم سوخته ی شمال می دهند و این یعنی وقتش شده سفره ی دلم را بزنم زیر بغلم بروم جایی حوالی چهار راه جهان کودک پهن کنم، پیش آن دوستی که همیشه به موقع هست و به موقع نیست، تا کمی سعدی بخوانیم، کمی به جان هم غر بزنیم، کمی در سکوت به هم نگاه کنیم و بعد یکهو هم پقی بزنیم زیر خنده و تمام. 
پی نوشت دو:  هر کس ترانه ی ناطور دشت خودش را دارد، ناطور دشت من پیانوی معجزه آسای یان تیرسن است با صدای عجیب غریب شارون رایت که اصرار دارد «من امید داشتم تو بتوانی، اندوه مرا به طنین درآوری، آه دوست من! می توانی کمکم کنی؟ چرا من از دستان شیطان نوشیدم؟ این چیزی که ما با آن مواجه شدیم، آسان نیست، مهربان نیست»

۲ نظر:

  1. دیدی، این اتفاقات یهو روز آدمو زیر و رو می کنن؟:)
    طبا

    پاسخحذف
  2. که گاهی که نه، که حتا همیشه وجود بچه ها برای دنیای آدم بزرگ ها بیشتر لازم هست تا وجود آدم بزرگ ها برای دنیای بچه ها...

    پاسخحذف