۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

مخاطب خاص؛ خودِ جناب حافظ

حضرت جان سلام؛

می دانی که اهل تعارف های الکی و من بمیرم توبمیری های مرسوم نیستم. پس نباید خیلی تعجب کنی اگر صاف و مستقیم بروم سر اصل مطلب و بگویم گاهی خیلی دوست دارم با مشت بکوبم زیر چانه ات. آنقدر محکم که دیگر چشم های خمارت را ندوزی به من و تند و تند پشت سر هم ردیف نکنی که «حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز». بیا خودت کلاهت را قاضی کن ببین در یک سال گذشته چند بار در موقعیت های مختلف همین را تحویلم داده ای،
نه! نه که از آن آدم ها باشم که از انتقاد گوش هاشان قرمز می شود و زمین و زمان را به هم می دوزند تا ثابت کنند بر حق اند، می دانی که این درباره ی من خیلی بی انصافی است. حتما یادت هست دفعه ی اول که جمله ی مذکور را خاطر نشان کردی چه نشاطی گرفتم و کم مانده بود حرمت آن همه ریش سفید را به باد بدهم و ماچت کنم اصلا، پس می بینی که تا پیغامت را فرستادی بنده دریافت کردم. ولی آخر شما از همان گوشه ی عزلت حتی، یک بار پیش خودت گفته ای این دختر خودش را از میان برخیزاند کجا برود؟ پیش خودت فکر کرده ای کو کنار اصلن؟ پیش خودت به حرف های من گوش می کنی بالکل یا مثل این دکترهای بی اعصاب که هنوز از در اتاقشان تو نرفته ای نسخه ی از پیش آماده را تحویلت می دهند، تو هم این یکی را برای من کنار گذاشته ای؟
مگر اینکه  به سر هستی دست پیدا کرده باشی و راهی بلد باشی که آدم خودش را از این میان دود کند بفرستد هوا و از آن بالا برای پایینی های هنوز در میان نشسته دست تکان بدهد و شکلک در بیاورد حتی. خب! قبول! من هم دنبال همین می گردم، پس بگو همین را صفحه ی چند نوشتی که زود و سریع با هم آشتی کنیم و مشت من را به چانه ی شما چه کار آنوقت؟

قربان روی ماهِ همیشه نگرانت
دختر بی اعصابِ خرت که شب ها خواب را بر تو و خودش حرام می کند

پی نوشت یک: قبول داری هنوز هم ضمانت شده ترین شیوه ی غلبه بر غصه ایستادن زیر دوش آب است و پشت بندش در پوزیشن حوله پیچ بغل گرفتن ظرف ماکارونی و خوردن و خوردن و خوردن ؟
پی نوشت دو: از جعبه ی مرسی ها فقط یک سبز مانده که برایت می گذارم کنار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر