۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

تقدیم به آستین های تهران

یکـ|          عاشق کلاس های زبانم. عاشق اینم که یک عده آدم بعد از اینکه صبح تا غروب سگ دوهایشان را در اقصی نقاط شهر زدند و با بزرگ و کوچک زندگی شان یکه به دو کردند راس هفت خودشان را برسانند به پس کوچه های ولیعصر و گِرد بنشینند کنار هم و به یک زبان غیر مادری از خودشان و تجربه ها و حس هایشان بگویند. بعد هم که خوب گوش دادند و تایید یا تکذیب کردند اظهار نظر همدیگر را، بدون اینکه چیزی را- حسی را با خود از موسسه خارج کنند، مکان را ترک کنند و برای جلسه ی بعدی لحظه بشمارند.
در همین راستا بود که سرِ کلاس اسپانیایی آنجا که قرار بود هر دفعه یکی را بگذاریم وسط و نظر بدهیم که چه جور شخصیتی دارد، بر خلاف چنین محفل‌هایی، هیچ معذب نبودم و دوست نداشتم یا زمین دهان بازکند و مرا ببلعد یا خداوند قدرتی در بازوانم قرار دهد تا با پشت دست توی دهان تک تک افراد نظرده بزنم. طبق معمول حراف ترین همکلاسی شروع کرد که فکر می کرد من آدم مهربانِ صادقِ جدی ای هستم که un poquito rara و اینکه چرا اصلن آرایش نمی کنم؟ چرا اینقدر کم حرفم؟ چرا عادت ندارم توی چشم های آدم ها نگاه کنم؟ معلم هیجان زده نگاهی به من و نگاهی به همکلاسی حراف و نگاهی به آقای دکتر زن و بچه دار که ?de verdad من هم همانطور ریلکس و پا روی پا no se, no se که یعنی شاید همین طور است که شما می گویید اما از من نخواهید با این زبان الکن توضیح بدهم چرا

دو|         غروب دلپذیر زمستان تهران باشد و با دوستی شال و کلاه کرده باشی که دست در دست هم بروید نمایشگاه دوست دیگری. کریمخان دوست داشتنی طبق معمول لبخند به لب تا زیر پل همراهی تان کند و بعد انگشت اشاره اش را بگیرد که یعنی میرزای شیراز همینجاست و عینک فروش ارمنی هنوز هم ویترین اش را گرد گیری نکرده. غروب دلپذیر زمستانِ تهران باشد با رنگی پنگی ترین دوست های دنیا و چراغانی ساختمان وزارت نفت و بهمن کوچیک و چای از دکه ی روزنامه فروشی و بخارِ دهان و خنده و خنده و خنده گاهی حتی با صدای بلند. غروب دلپذیر زمستان تهران باشد و ترس و اضطراب فضاهای سرپوشیده و حالت تهوع که خودش را زود و تند و سریع می رساند و پاکت سیگار را زودتر از همیشه خالی می کند تا وقتی بعد از همه ی خنده ها و خوش گذارنی ها پریدی توی اتوبوس شرکت واحد خودت را برسانی به صندلی سر و ته کنار پنجره و پرده را روی خودت حایل کنی و سر را به شیشه بچسبانی و آرام آرام بغضت را آزاد کنی. بعد توی دلت خنده ات بگیرد که « خانوم لی لا! حواسم بود ها! خیلی هم ربطی به الکنی زبان نداشت، مشکل اینجاست که خودِ لعنتی ات هم نمی دانی چرا»

پی نوشت: چطور می شود از این شهرِ بدجنسِ  دوست داشتنی دل کَند؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر