مدتی است کانالی در تلگرام راه انداختهام با عنوان Wish to Have a Balloon.
در واقع سعی کردم دوباره شروع کنم به نوشتن. نیاز داشتم ایدههای قدیمی
شخصی را که نصفهنیمه رها شده بود و گوشههای مغز را میخورد، به یک جایی
برسانم. این تلاشی در همان جهت بود. اما تلگرام هرگز پلتفرم مورد علاقهی
من نبوده. احساس میکنم موقتی بودن، ناامنی و بیپشتوانگی کانالها و
گروههای تلگرامی یک روز همهی آن ایدههای قشنگی را که زیر سایهاش با هم
به اشتراک گذاشتیم، میبلعد. به همین دلیل پستهای آن کانال را در این
وبلاگ قدیمی نیز که هنوز بوی باغچهی پرگل پل کلی میدهد،
منتشر میکنم. این متنها اتوودهایی هستند برای خوانش «زمین» از روی
عکسهای هوایی، یا شاید درددلهای شهرها کمی عمیقتر از اخبار شبانگاهی.
این مجموعه مکانمند است. پیشنهاد میکنم روی لوکیشن کلیک و کمی هم شخصا در جغرافیا سیاحت کنید.
یکـ| با اینکه یک رگ و ریشهی کلفت اصفهانی دارم، اصفهان را تازه از ۱۸ سالگی شناختم. از روزی که پا از خانهی پدری بیرون گذاشتم و بار کشیدم به آنجا تا ورای مناسبات فامیل درس بخوانم. ساختمانهای دانشگاه هنر اصفهان که هر کدام توی یک محلهی شهر بود و دو خانهای که در مدت پنج سال تحصیلم در اصفهان عوض کردم کاملا با بیماری وسواسگونهی پرسهزنیها و پیاده گز کردنهایم منطبق بود. به جز برای رسیدن به کلاسهای هشت صبح بهندرت سوار تاکسی میشدم؛ پیاده از استانداری میرفتم دروازه شیراز، بعد چهارباغ را میگرفتم میآمدم پایین و دوباره خودم را میرساندم به رودخانه، کنارهی شمالی یا جنوبی را بسته به حال و هوا به سمت شرق یا غرب گز میکردم و خوب یادم هست آن سالها مدام یان تیرسن توی گوشم بود. البته تام ویتز هم از همان سالها پیداش شد ولی صدای سنگینش بیشتر مناسب فضای خصوصی بود، مناسب تراس جنوبی طبقهی ششم، یا شبهای تحویل که نیاز داشتم کسی همکلامم باشد. همهی اینها برایم به این معناست که من روی پلها و توی کوچههای این شهر بزرگ شدم. زایندهرود آن سالها هنوز پرآب بود و من هنوز هم وقتی عاشق میشوم نم آن را روی صورتم حس میکنم و برخلاف جناب پروست که نمیدانست چهچیز غمگینش میکند وقتی شیرینی زنجبیلی را توی چای میزد، من بلدم که در آن پنج سال چه بر من گذشت. بهانهی این چند خط اما سفر کوتاه اخیرم به اصفهان است که فقط یک هدف داشت: فرار کردن از تهران و پناه بردن به جایی که بتوان در آن ذهن را کمی سامان داد.
دو| از تجربهی زیست در این شهر شگفتانگیز یک تصویر در حکم خودِ خودِ اصفهان در ذهنم حک شده: عباسآبادِ سالهای دور. این تصویر را آن پیرمرد گوژپشت برایمان ساخت، با صدایی که انگار از پشت خط تلفنی راه دور میآید. یک روز گرم اردیبهشت بود که با میم، همگروهی واحد «طراحی فضاهای شهری»، پیاده از دانشگاه راه افتادیم به سمت عباسآباد که متشکل است از محلهای نسبتا اعیاننشین در جوار یکی از معروفترین مادیهای شهر. تکلیف این بود که یک محله را بررسی کنیم و برای آیندهاش یک طرح بدهیم. این دو-سه واحد درسی هم مثل باقی واحدها بنا بود با چند عکس هوایی و پرسپکتیو عمقمیداندار تبدیل به نمرهای در کارنامه شود. همانطور که در محله میچرخیدیم و عکس میگرفتیم، همگروهی اصفهانیام گفت «ارحامصدر هم خونهاش اینجا بوده». ارحامصدر آن سالها تازه فوت کرده بود و من دیده بودم که چطورحتی بعد از آنکه چهل سال روی هیچ پرده و سنی نرفته بود، شهر به عزایش نشست و یکهو اسمش مثل یک سوپراستار همه جا پهن شد. خب! فکر بدی نبود اگر میفهمیدیم خانه ارحامصدر کدام یکی بوده و همان را میکردیم نقطهی محوری طراحیمان. از بین مغازههای سرِظهرتقولق و تعطیل محله یکی باز بود؛ صندوق محلی قرضالحسنه با یک متصدی جوان پشتمیزنشین.
- ببخشید! شما میدونید خونهی ارحامصدر کدوم یکیه؟ ما دانشجوییم یه کم اطلاعات میخوایم.
- من که نه، ولی این رحیم آقا از قدیم ساکن همین محله است. بپرسید ازش.
و این رحیم آقا همان پیرمرد گوژپشت است که پیشتر ذکرش رفت. آبدارچی صندوق قرضالحسنه بود. با پشت خمیده بیحرکت نشسته بود روی صندلی جلوی در و تازه وقتی اسمش آمد (یا شاید هم اسم ارحامصدر) پا به جهان ما گذاشت و از جایش بلند شد.
- خونهی ارحام؟ بیاید تا نشونتون بدم.
صداش آنقدر ضعیف بود که هر دو تقریبا گوشهایمان را چسبانده بودیم به لبهاش و سعی میکردیم همزمان توی چشمهاش هم نگاه کنیم. مطمئنم نگاهش خیس بود. حتی قبل از آنکه پرده از آن «تصویر» نادیدنی بردارد. در مسیر، تا رسیدن به خانهی ارحام، خانههای دیگر را هم معرفی کرد. خانهی حسن کسائی، خانه تاج اصفهانی، خانهی همدانیان و یک جایی که دیگر جز توی خاطرات رحیم آقا، وجود خارجی نداشت: مغازهی سازسازیِ حسن. رحیم از بچگی پادوی حسن آقای سازساز بوده. میرفته از آنطرف رودخانه که آن سالها هنوز «شهر» نشده بود، از
کشتارگاهها، استخوان حیوان میگرفته تا حسن ابزار و ادوات موسیقی بسازد. رحیم درواقع رعیت بوده، توی دست و پای اعیان و اشراف ساکن عباسآباد میچرخیده و به قول خودش «خدمت» میکرده و اصلا برای همین بود که خانه به خانهی محله را مثل کف دستش میشناخت. به جلوی مغازهی دیگرناموجودِ حسن آقای سازساز که رسیدیم پا سست کرد و ایستاد.
- ارباب سنتور که میساخت کسائی و تاج میاومدن میزدن و میخوندن تا سنتورها رو کوک کنه. هر غروب اینجا «گعده» بود. مغازه تو عقبنشینی این ساختمون از بین رفت. من هم آواره شدم.
هر آنچه رحیم بعد از این جمله گفت، خیلی توی ذهنم نمانده. یادم هست داشت از مرام و مردانگی ارحام میگفت و اینکه چقدر فرش دستبافت جهیزیه دخترهای دمبخت کرده. یادم هست که از آقای دکتری اسم برد که خانهاش همان حوالی بوده و مریضهای مستمند را بی حق ویزیت معاینه میکرده، یادم هست از همدانیان گفت و اینکه چقدر زیر پروبال این و آن را گرفته، اما از بین تمام اینها چیزی که توی ذهنم «حک» شد یک مغازهی کوچک و بههمریختهی بینامونشان بود که هر غروب زیباترین صداهای شهر را در خودش جا میداده. عصارهی اصفهان زیر سایه بلند چنارها.
سهـ| سالهای آخر تحصیل بود. ذهن ایدهآلگرام قفل کرده بود روی پایاننامهی لیسانس که عمدتا آدمها یکماهه جمعش میکنند، دو ترم تمام موضوع را ول نمیکرد. سال آخر عملا تنها کارم توی اصفهان این بود که بروم دانشگاه کمی ول بگردم، بروم آبگوشتی بازار گوشتولوبیا بخورم، برگردم کمی دربارهی مجلهای که بهتازگی منتشر میکردیم گپ بزنم، بند و بساط را جمع کنم پیاده از استانداری راه بیوفتم به سمت پل بزرگمهر، بنشینم توی تراس کمی به کوه صفه خیره شوم، اندکی دربارهی طرح پایاننامه خیالپردازی کنم، قصه بخوانم، موزیک گوش بدهم، بخوابم. (از هر آنچه مربوط به خرداد ۸۸ و بعدترش میشود بنا به دلایلی چشم میپوشم، این متن به سکتهی احساسی نیاز ندارد.) لابهلای همین روزمرگی نسبتا جذاب بودم که یک روز دوست شاعری دستم را گرفت برد وسط جلسهی تحریریهی مجله زندهرود. باورم نمیشد این مجله با آن سابقهی درخشان و آن همه اسم قابل اعتنا و آن نقش مهم در فضای فرهنگی-ادبی اصفهان و البته ایران، از توی یک دفتر وکالت اداره میشد. در وقتهای پرت دفتر، بیتکلف و ساده. جلسه این طوری بود که یک نفر از روی متنهای رسیده به مجله بلندبلند میخواند و بعد هر کس که در جمع حاضر بود -تاکید میکنم هر کس- حق داشت نظر بدهد که جای این مطلب در مجله هست یا نه. آن روز این حق به من هم داده شد. خجالت میکشیدم و خودم را صاحبنظر نمیدانستم اما یادم هست که زیرآب یک سفرنامهطوری را از حسن کامشاد زدم و در عوض از شعری که همهی ریشسفیدهای جمع ردش کردند با شور و علاقه و اندکی چاشنی به قول اباذری نسل-پسل دفاع کردم. بارها بعد از آن به آن اتاق، آن جلسه و آن فضا فکر کردهام. اینکه چطور یک اتاقِ خصوصی در نقطهای از شهر که اتفاقا هیچ معمار و طراح شهری جز استخوانبندی اصلی شهر حسابش نمیکند، میتواند یک Public Space بسازد، عمومیتر از هر فضای باز شهری. چطور درِ آن دفتر به روی هر کس که ممکن بود از زمان جلسه مطلع شود باز بود و چطور آن مجله هنوز هم از آن اتاق به سراسر ایران میرسد. فکر میکنم «زندهرود» حاصل همان «گعدههای» نصفهنیمهبرنامهریزیشدهای است که در اصفهان دیر و زود دارند اما سوخت و ساز ندارند. اگر حول و حوش زمان و مکان وقوعش را بدانی میتوانی بهش بپیوندی و اگر یک بار از دستش بدهی میتوانی خیالجمع باشی که دفعه بعدی هم در کار هست. این آهستگی و پیوستگی زندهرود را روی تن اصفهان و توی خاطرهی جمعی بخش بزرگی از اصفهانیها «حک» کرده. از آن روز هر وقت بخواهم مثالی بزنم از حتمیت وجود فضاهای عمومی در شهرهای ایران و اینکه چقدر به دلایل فرهنگی و سیاسی از مدلهای غربی دورند، مختصات آن دفتر وکالت را ترسیم میکنم تا نشان دهم چقدر فضاهای عمومی و خصوصی در جغرافیای پیچیده و غیرشفاف ما میتواند درهمتنیده اما کارآ باشد.
چهار| و اما سفر اخیر به اصفهان که نمیدانم چرا حکم «بازگشت» و «جمعبندی» به خود گرفت. هدف صرفا خروج از تهران بود. به کجا اهمیتی نداشت. اما وضعیت مالی اسفناک اصفهان را تبدیل کرد به مناسبترین گزینه. شبانه با دوستی سوار اتوبوس شدیم. سحر رسیدیم. همانطور که در تمام دوران دانشجویی سحرهای ترمینال کاوه و خنکی هوای کویر نشانهی رسیدن به شهر بود. از رد خشک رودخانه که هنوز نشان میدهد زمانی آب از کجای این شهر میگذشته گذشتیم و دوباره توی آن خانه بودیم. برنامه این سفر کوتاه از اول هم مشخص بود: ممانعت حداکثری از ورود دیتا به مغز؛ آسایش مطلق روان. روزها با پردههای بسته، درازکش زیر باد کولر و گپ و گفت، غروبها قدم زدن در شهر تا خود صبح. قدمزدنهایی که نهایتا به همان نقطهی ایدهآل شبنشینی در اصفهان، به پل خواجو، ختم میشد. خواجو برای من متفاوتترین پل اصفهان است. معماربازی را کنار میگذارم و از خیر رسالهی بلندبالایی که میتوانم در رثای استاتیک و استتیک این شاهکار بنویسم میگذرم. خواجو بیش از اینها یک اتفاق تکین اجتماعی در شهر است و این گزاره را هر کس که تنها یک بار به «گعده» های شبانهی ساز و آواز زیر این پل رفته باشد تصدیق میکند. هیچ جای دیگری را، در هیچ شهر دیگری تجربه نکردهام که این چنین باز، عمومی، پذیرا و پویا باشد. تنها زیر پایههای خواجوست که یک معتاد با وضعیت نهچندان روبهراه میتواند کماکان شهروند یک شهر باشد و بزرگ و کوچک و زن و مرد را دور صدای خالتورخوانیاش جمع کند. تنها زیر پایههای این پل است که یک زن میتواند بزند زیر آواز و با نهیب ساکنین این شهر مذهبی روبهرو نشود. تنها زیر پایههای این پل است که شاگردان فلان استاد آواز میتوانند ساعتها آواز و جواب آواز بخوانند، گوی و میدان را به هم پاس بدهند و فکر کنند روی سن تالار وحدت ایستادهاند. زیر پایههای این پل جهان ویژهای جاری است که تمامی نشانههای مدنیت در اصفهان را بهافراط در خود جای داده. جهانی که شبها در این نقطه مرئی میشود و روزها خود را لابهلای کوچهها، مادیها، دفاتر وکالت و مغازههای سازسازی تکثیر میکند.
پینوشتـ| حکشدگی در ادبیات نهادگرایی معادل واژه embeddedness است. نهادها عناصری حکشده در بستر جامعه هستند؛ یعنی قواعد، اصول یا کنش و واکنشهایی که از فرط تکرار و البته کارائی و اثربخشی در ناخودآگاه جمعی افراد حک شدهاند چنان که نفع همگان در پیروی از آنهاست. دکتر غلامرضا کاظمیان، استاد راهنمای پایاننامهام و یکی از بهترین مدرسین نهادگرای منطقهگرایی در ایران، همیشه اصفهان را به عنوان تکهای از سرزمین نام میبرد که بیشترین وجدان منطقهای را دارد. من «گعده» را یکی از مهمترین نهادهایی میدانم که به تقویت این وجدان منطقهای، این منطقهآگاهی و این باور به آیندهی مشترک ساکنین یک جغرافیا بسیار کمک کرده است. گعده دیدار ناآشنایانِ آشناست، آنچه امروز بیش از هر چیز میتواند اضطرابهای اجتماعی و سیاسی ما را کاهش دهد یا دستکم کنترل کند. تصور کنید نقاطی در شهر وجود داشته باشد که همگان همیشه در آنجا با هم وعدهی دیدار داشته باشند.
پینوشتـ| حکشدگی در ادبیات نهادگرایی معادل واژه embeddedness است. نهادها عناصری حکشده در بستر جامعه هستند؛ یعنی قواعد، اصول یا کنش و واکنشهایی که از فرط تکرار و البته کارائی و اثربخشی در ناخودآگاه جمعی افراد حک شدهاند چنان که نفع همگان در پیروی از آنهاست. دکتر غلامرضا کاظمیان، استاد راهنمای پایاننامهام و یکی از بهترین مدرسین نهادگرای منطقهگرایی در ایران، همیشه اصفهان را به عنوان تکهای از سرزمین نام میبرد که بیشترین وجدان منطقهای را دارد. من «گعده» را یکی از مهمترین نهادهایی میدانم که به تقویت این وجدان منطقهای، این منطقهآگاهی و این باور به آیندهی مشترک ساکنین یک جغرافیا بسیار کمک کرده است. گعده دیدار ناآشنایانِ آشناست، آنچه امروز بیش از هر چیز میتواند اضطرابهای اجتماعی و سیاسی ما را کاهش دهد یا دستکم کنترل کند. تصور کنید نقاطی در شهر وجود داشته باشد که همگان همیشه در آنجا با هم وعدهی دیدار داشته باشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر