مدتی است کانالی در تلگرام راه انداختهام با عنوان Wish to Have a Balloon. در واقع سعی کردم دوباره شروع کنم به نوشتن. نیاز داشتم ایدههای قدیمی شخصی را که نصفهنیمه رها شده بود و گوشههای مغز را میخورد، به یک جایی برسانم. این تلاشی در همان جهت بود. اما تلگرام هرگز پلتفرم مورد علاقهی من نبوده. احساس میکنم موقتی بودن، ناامنی و بیپشتوانگی کانالها و گروههای تلگرامی یک روز همهی آن ایدههای قشنگی را که زیر سایهاش با هم به اشتراک گذاشتیم، میبلعد. به همین دلیل پستهای آن کانال را در این وبلاگ قدیمی نیز که هنوز بوی باغچهی پرگل پل کلی میدهد، منتشر میکنم. این متنها اتوودهایی هستند برای خوانش «زمین» از روی عکسهای هوایی، یا شاید درددلهای شهرها کمی عمیقتر از اخبار شبانگاهی. این مجموعه مکانمند است. پیشنهاد میکنم روی لوکیشن کلیک و کمی هم شخصا در جغرافیا سیاحت کنید.
بهروز بوچانی پناهندهی کرد اهل ایلام که ۶ سال است در جزیرهی مانوس محبوس است، برندهی نفیسترین جایزهی ادبی استرالیا شد. او
این جایزه را به خاطر رمانی با عنوان «هیچ دوستی جز کوهستان ندارم» دریافت کرد.
در مدخل
«ایلام» ویکیپدیای فارسی آمده:
ایلام یکی از استانهای نیمه مرطوب کوهستانی ایران است که وسعت و عظمت ارتفاعات آن هر بینندهای را به خود جلب میکند و هر کدام از این کوهها، جاذبهها و زیباییهای خاص طبیعی خود را به همراه دارد و منطقهٔ ایلام به غیر از نواحی جنوب غربی آن، مشتمل بر کوهستانهای بسیار رفیع و در هم تنیدهای است که از چینخوردگیهای متعدد و موازی تشکیل شده است. وسعت این کوهستانها در شرق و شمال شرق ایلام چنان بزرگ است که مجالی به ایجاد دشتهای میان کوهی ندادهاست.
جایی فکر میکنم به نقل از کوچر
بیرکار ریاضیدان کرد اهل مریوان و برندهی جایزهی فیلدز خوانده بودم «کردها دوستی جز کوهستان ندارند»، حالا بهرور
بوچانی، کرد دیگری اهل ایلام، گیرافتاده و سرگردان در شرجی جزیرهی مانوس، از
رفاقتش با عظمت کوهستان نوشته. واقعا انگار آدمی جغرافیا را درون خودش حمل میکند و اصلا انگار همین است که قصه و سرنوشتش را غمناک کرده؛ این
گریزناپذیری تعلق به مکان از یک طرف و نگنجیدن در چارچوبهای تنگ آن از طرف دیگر،
این حکِ طبیعت روی جان و روانش از یک طرف و سرکشی مداومِ هوشِ جهشیافتهاش در
برابر آن از طرف دیگر، این تضاد و تناقضهای بیپایانش که نه میگذارد بماند و نه راضیاش
میکند که برود، همینهاست که دست آخر ما ، همهی ما را، پریش و آزرده و بیپناه در گور میگذارد و دقیا همین است که ما اسمش را گذاشتهایم زندگی.
این چند
خط بههیچعنوان قصد ندارد تسلایی باشد برای حس حقارت تاریخی جغرافیای جنوب و گیره
کردن افتخارات یک «هموطن» به تمامی ساکنین اتفاقی یک جغرافیای سیاسی، که اساسا اگر
وطن وجود خارجی داشت بهروز شش سال آواره در جزیرهی مانوس چه میکرد؟ ابدا بهعنوان یک ایرانی جایزه
گرفتن بوچانی در استرالیا برایم غرورآفرین نیست، اما آنچه در حد اشک برایم مایه
مباهات و البته آموزنده است مسلح شدن اوست به کلمات و جسارتش برای ساختن دنیایی دیگر
در پناه ادبیات. دنیایی که گسترش قلمروش نیازمند ریخته شدن هیچ خونی برای دفاع از «ناموس»
هیچ وطنی نیست. بوچانی وطنی را که دو دولت ایران و استرالیا در پناه گفتمان «امنیت
اقتصادی» و «تمامیت ارضی» با خشونت تمام از او دریغ کردند، خود به تنهایی ساخت و
حالا در و دروازهی این دنیا برای همهی ما باز گذاشته است. حالا همه خوش آمدیم به کوهستانهای دل و جان بهروز بوچانی، به وطن او.
پینوشت:
از تصادفات جذاب جهان یکی هم این که حین گشتوگذار در گوی جهاننمای گوگل به دنبال یک شات از
ایلام شافل آیتیونز بردم روی قطعهای از «او و دوستانش» که میخواند :
کوه باش و دل نبند
رود باش اما بمون
با خودم
فکر میکنم همین است؛ این درست همان بدبختی حلناشدنی بشر تیرهبخت است که هم نباید دل بنند و
هم باید بماند. این قطعه را یکبار هم روی تصویر «ایلام»، محصور میان کوهستانهای سحرانگیز، اینجا بشنوید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر